به نام خدای پرستوهای عاشق
به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 7
مگه عجیب تر از اینم میشد!آقا سید بود...
از جام بلند شدم که متوجه من شد.
-سلام آقای صبوری
-ااا...سلام خانوم جلالی شمایین؟!اینجا چیکار می کنید!؟
نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
-بقیه اینجا چیکار می کنند منم همون کارو میکنم.
-بفرمایین بنشین.
در حالی که می نشستیم گفت:
-این شهید گمنام دوست منه!هر جمعه میام پیشش!
گلاب رو برداشتم و آروم آروم ریختم روی سنگ قبر و دست کشیدم روش
-خانوم جلالی!ببخشید هنوز جواب من رو ندادید...
دستم برای لحظه ای رو سنگ خشک شد...
دوباره کارمو ادامه دادم و گفتم:
-بله.فرصت نشده بود.مادرتون خوب شدن؟
-الحمدلله خوبن...خب...من منتظرم
یه شاخه گل برداشتم و شروع کردم به پرپر کردنش...
-راستش...راستش آقای صبوری...
سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم و گفتم:
-جواب من به دو دلیل منفیه!
کمی مکث کرد و گفت:
- آخه چرا؟
-گفتم که به دو دلیل...!
-خب اون دو تا دلیل چین؟
یه رز دیگه برداشتم و همینطور که گلبرگ به گلبرگ پرپر شون می کردم ادامه دادم:
-دلیل اولم خانواده ام هستن که میدونم به هیچ وجه راضی نمی شوند و دلیل دوم...
-دلیل دوم چی؟
-دلیل دوم اینکه شما منو بخاطر چادرم میخواید!
-ببخشید متوجه نمیشم!
لرزش صدامو کنترل کردم و ادامه دادم:
-شما منو قبل از اینکه چادری بشم دیده بودین و میشناختین...
سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم:
-اما چرا بعد از اینکه چادری شدم،برای خواستگاری پا پیش گذاشتین؟!
کلافه بود دستی به موهاش کشید و گفت:
-کاش میتونستم بهتون ثابت کنم که اینطور نیست...کاش...اما اینو بخونید...شاید نظرتون عوض شد...
و بعد یه دفتر سبز رنگ رو گذاشت روی سنگ قبر و بعد رفت...
اشکام یکی پشت دیگر پایین میریختن...
خدایا این چه حسیه؟چرا هر وقت میبینمش قلبم تند میزنه؟دست و پام میلرزه،دلم هری میریزه؟دفترو برداشتم و آروم شروع کردم به خوندنش:
(بسم الله الرحمن الرحیم
توی اردوی شلمچه با ما همراه بود...عجیب بود...خیلی...جالب اینکه نماز خوندم بلد نبود اما داشت میومد شلمچه...!وقتی بهم گفت نماز خوندن بلد نیست یه لحظه ازش بدم اومد که با این سنش نماز خوندن بلد نیست.اما سریع تو ذهنم اومد که سید از جدت خجالت بکش!شاید تو خانواده ای بزرگ شده که مقید نیست...وقتی بهش گفتم نماز بخون و بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد،فهمیدم پایبند اعتقادات خانوادش نیست .اون نماز بهترین نماز عمرم بود...اما به خودم تشر زدم که اون دختر هیچ سنمی با تو نداره و باید خودتو کنترل کنی که به چشم خواهر ببینیش...اما این دختر دل و ایمان مارو با خودش برد...اما بازهم به خودم میگفتم که پایبند عشق یک طرفه نشو!وقتی از شلمچه برگشت دیدم که چادری شده...حدس میزدم خیلی از دوستاشو از دست داده...اما براش مهم نبود...از وقتی که چادری شد...فهمیدم نصیحت های عقلم به دلم همه بی فایده بودند...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
#بوی_باران
قسمت 7
مگه عجیب تر از اینم میشد!آقا سید بود...
از جام بلند شدم که متوجه من شد.
-سلام آقای صبوری
-ااا...سلام خانوم جلالی شمایین؟!اینجا چیکار می کنید!؟
نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
-بقیه اینجا چیکار می کنند منم همون کارو میکنم.
-بفرمایین بنشین.
در حالی که می نشستیم گفت:
-این شهید گمنام دوست منه!هر جمعه میام پیشش!
گلاب رو برداشتم و آروم آروم ریختم روی سنگ قبر و دست کشیدم روش
-خانوم جلالی!ببخشید هنوز جواب من رو ندادید...
دستم برای لحظه ای رو سنگ خشک شد...
دوباره کارمو ادامه دادم و گفتم:
-بله.فرصت نشده بود.مادرتون خوب شدن؟
-الحمدلله خوبن...خب...من منتظرم
یه شاخه گل برداشتم و شروع کردم به پرپر کردنش...
-راستش...راستش آقای صبوری...
سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم و گفتم:
-جواب من به دو دلیل منفیه!
کمی مکث کرد و گفت:
- آخه چرا؟
-گفتم که به دو دلیل...!
-خب اون دو تا دلیل چین؟
یه رز دیگه برداشتم و همینطور که گلبرگ به گلبرگ پرپر شون می کردم ادامه دادم:
-دلیل اولم خانواده ام هستن که میدونم به هیچ وجه راضی نمی شوند و دلیل دوم...
-دلیل دوم چی؟
-دلیل دوم اینکه شما منو بخاطر چادرم میخواید!
-ببخشید متوجه نمیشم!
لرزش صدامو کنترل کردم و ادامه دادم:
-شما منو قبل از اینکه چادری بشم دیده بودین و میشناختین...
سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم:
-اما چرا بعد از اینکه چادری شدم،برای خواستگاری پا پیش گذاشتین؟!
کلافه بود دستی به موهاش کشید و گفت:
-کاش میتونستم بهتون ثابت کنم که اینطور نیست...کاش...اما اینو بخونید...شاید نظرتون عوض شد...
و بعد یه دفتر سبز رنگ رو گذاشت روی سنگ قبر و بعد رفت...
اشکام یکی پشت دیگر پایین میریختن...
خدایا این چه حسیه؟چرا هر وقت میبینمش قلبم تند میزنه؟دست و پام میلرزه،دلم هری میریزه؟دفترو برداشتم و آروم شروع کردم به خوندنش:
(بسم الله الرحمن الرحیم
توی اردوی شلمچه با ما همراه بود...عجیب بود...خیلی...جالب اینکه نماز خوندم بلد نبود اما داشت میومد شلمچه...!وقتی بهم گفت نماز خوندن بلد نیست یه لحظه ازش بدم اومد که با این سنش نماز خوندن بلد نیست.اما سریع تو ذهنم اومد که سید از جدت خجالت بکش!شاید تو خانواده ای بزرگ شده که مقید نیست...وقتی بهش گفتم نماز بخون و بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد،فهمیدم پایبند اعتقادات خانوادش نیست .اون نماز بهترین نماز عمرم بود...اما به خودم تشر زدم که اون دختر هیچ سنمی با تو نداره و باید خودتو کنترل کنی که به چشم خواهر ببینیش...اما این دختر دل و ایمان مارو با خودش برد...اما بازهم به خودم میگفتم که پایبند عشق یک طرفه نشو!وقتی از شلمچه برگشت دیدم که چادری شده...حدس میزدم خیلی از دوستاشو از دست داده...اما براش مهم نبود...از وقتی که چادری شد...فهمیدم نصیحت های عقلم به دلم همه بی فایده بودند...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
۴.۰k
۰۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.