به نام خدای پرستوهای عاشق
به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 5
از جاش بلند شد و رفت سمت در و منم مبهم نگاهش می کردم...
-چند وقتیه میخوام به شما بگم...
به چشمام نگاه کرد و ادامه داد
-با من ازدواج می کنید؟
و بعد سریع درو باز کرد و رفت بیرون...
چشمای من چهار تا شده بود !نـه!!
مگه میشه؟!سید بود؟!همین سد ممد خودمون بود؟!دارم خواب می بینم؟!یه نیشگون از خودم گرفتم که از خواب پاشم...
امااا...آیی...درد گرفت...
نه من بیدارم!یک ربعی گذشت تا به خودم بیام و صحبتای سید رو هضم کنم.واقعا مونده بودم چیکار کنم!
از اتلق رفتم بیرون داشتم یک لیوان آب می خوردم.تا منو دید سرشو انداخت پایین.منم سرمو انداختم پایین و گفتم:
-جواب رو بهتون میگم خداحافظ
-خدانگهدارتون...
-------------------------
زهرا دوید سمتم و با خنده پرسید:
-چیه؟!چرا لپات گل انداخته...
جوابی ندارم و زهرا رو کشوندم سمت کافه.پشت یکی از نیمکت ها نشستیم و یه آبمیوه دبش خوردیم...
یکم از التهاب درونم کاسته شد!تمام ماجرا رو برای زهرا تعریف کردم...
-خب...پس که اینطور!حالا جوابت چیه؟!
-معلومه!منفی...
-برو بابا!پسر به این خوبی از خدات باشه
-وا...خب هرکس یه عقیده ونظری داره...
یه هفته از اون ماجرا میگذره...
و من خوب فکرامو کردم امروز قراره برم دفترش تا جواب رو بهش بگم...
تقه ای به در زدم و رفتم داخل.
-سلام
-سلام خوش امدین.بفرمایین بنشینین.
نشستم روی کاناپه
-خب...نظرتون چیه خانوم جلالی؟
این جمله رو با کلی خجالت گفت لرزش دستام رو حس می کردم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و قشنگ قل قل می کرد!!ضربان قلبم روی هزار بود...
-آقای صبوری...
سرشو آورد بالانگرانی و استرس رو به خوبی توی چشماش میدم.توی چشمای آبیش!!
با زبونم لبامو تر کردم و گفتم :
-میشه یه لیوان آب به من بدید!
نفسشو که توی سینه اش حبس کرده بود و بیرون داد و یه لیوان آب ریخت و اومد سمتم:
-بفرمایید
دستام به شدت می لرزید.کمی لرزشش رو کنترل کردم و لیوان گرفتم اما متوجه لرزش دستام شد.
-شما حالتون خوبه
-بله خیلی ممنون.خوبم
آب رو جرعه جرعه خوردم سکوت بدی توی فضا حاکم بود.
-خب ...آقای صبوری.من فکرامو کردم...
بازهم سرشو آورد بالا و منتظر موند...
-جواب من...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
#بوی_باران
قسمت 5
از جاش بلند شد و رفت سمت در و منم مبهم نگاهش می کردم...
-چند وقتیه میخوام به شما بگم...
به چشمام نگاه کرد و ادامه داد
-با من ازدواج می کنید؟
و بعد سریع درو باز کرد و رفت بیرون...
چشمای من چهار تا شده بود !نـه!!
مگه میشه؟!سید بود؟!همین سد ممد خودمون بود؟!دارم خواب می بینم؟!یه نیشگون از خودم گرفتم که از خواب پاشم...
امااا...آیی...درد گرفت...
نه من بیدارم!یک ربعی گذشت تا به خودم بیام و صحبتای سید رو هضم کنم.واقعا مونده بودم چیکار کنم!
از اتلق رفتم بیرون داشتم یک لیوان آب می خوردم.تا منو دید سرشو انداخت پایین.منم سرمو انداختم پایین و گفتم:
-جواب رو بهتون میگم خداحافظ
-خدانگهدارتون...
-------------------------
زهرا دوید سمتم و با خنده پرسید:
-چیه؟!چرا لپات گل انداخته...
جوابی ندارم و زهرا رو کشوندم سمت کافه.پشت یکی از نیمکت ها نشستیم و یه آبمیوه دبش خوردیم...
یکم از التهاب درونم کاسته شد!تمام ماجرا رو برای زهرا تعریف کردم...
-خب...پس که اینطور!حالا جوابت چیه؟!
-معلومه!منفی...
-برو بابا!پسر به این خوبی از خدات باشه
-وا...خب هرکس یه عقیده ونظری داره...
یه هفته از اون ماجرا میگذره...
و من خوب فکرامو کردم امروز قراره برم دفترش تا جواب رو بهش بگم...
تقه ای به در زدم و رفتم داخل.
-سلام
-سلام خوش امدین.بفرمایین بنشینین.
نشستم روی کاناپه
-خب...نظرتون چیه خانوم جلالی؟
این جمله رو با کلی خجالت گفت لرزش دستام رو حس می کردم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و قشنگ قل قل می کرد!!ضربان قلبم روی هزار بود...
-آقای صبوری...
سرشو آورد بالانگرانی و استرس رو به خوبی توی چشماش میدم.توی چشمای آبیش!!
با زبونم لبامو تر کردم و گفتم :
-میشه یه لیوان آب به من بدید!
نفسشو که توی سینه اش حبس کرده بود و بیرون داد و یه لیوان آب ریخت و اومد سمتم:
-بفرمایید
دستام به شدت می لرزید.کمی لرزشش رو کنترل کردم و لیوان گرفتم اما متوجه لرزش دستام شد.
-شما حالتون خوبه
-بله خیلی ممنون.خوبم
آب رو جرعه جرعه خوردم سکوت بدی توی فضا حاکم بود.
-خب ...آقای صبوری.من فکرامو کردم...
بازهم سرشو آورد بالا و منتظر موند...
-جواب من...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
۳.۶k
۳۰ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.