عباس وقتی کوچک بود در روز عید قربان تعزیه در خانه شان برگ
عباس وقتی کوچک بود در روز عید قربان تعزیه در خانه شان برگزار می کردند اما آن سالف سال عجیبی بود چون آینده عباس را شکل داد. عباس مو های سرش را تراشیده بود و منتظر پدرش بود تا لباس نمایش را تنش کند. در هنگام نمایش وی چشمش به ملیحه، دختر داییش افتاد و یک لحظه هواسش از صحنه نمایش پرت شد و برای وی دست تکان داد. پدر عباس متوجه شد و پس از تعزیه وی را سرزنش کرد. سپس مقداری گوشت قربانی به عباس داد تا برود و در محل پخش کند. وی هنگامی که در راه پخش گوشت های نظری با دوچرخه اش بود، چشمش به هواپیمای سم پاشی افتاد که ظاهرا نقص فنی در آن بوجود آمده بود. عباس با دوچرخه سمت محلی که هواپیما در حال فرود بود رفت. پس نگاه های هیرت انگیز به هواپیما از خلبان خواست تا او را در کابین خلبان بنشاند. خلبان هم چون نیاز به تعمیرکار داشت به عباس اجازه داد تا در هواپیمای وی بنشیند. عباس مشغول دیدن رویا و خواب بود که خلبان با تعمیر کار بر گشت تا طیاره را تعمیر کند. عباس از هواپیما بیرون آمد و به خلبان اصرار کرد که می خواهد با هواپیما وی پرواز کند. خلبان هم مخالفتی نکرد ولی گوشت نذری وی را کباب کرد و خورد. موقع رفتن شد ولی خلبان به قولش عمل نکرد و عباس را سوار هواپیما نکرد. عباس هم که دلش شکسته شده بود فریاد زد:"من به زودی خلبان بزرگی خواهم شد و هواپیما های بهتر از این را فرماندهی و خلبانی خواهم کرد." خلبان هم پاسخ داد:"کسی که به خاطر پرواز اشک بریزد حتما خلبان جسوری خواهد شد. من یقین دارم به تو عباس." و همان موقع بود که عباس تصمیم گرفت خلبان شود.
#عباس_بابایی
#شهید_عباس_بابایی
#شهید_بابایی
#عباس_بابایی
#شهید_عباس_بابایی
#شهید_بابایی
۳.۰k
۰۴ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.