عروس مرده
عروس مرده
فصل دوم: دور راهی
ادامه بخش بیست و نه
فیروزه که خودش رو راحت کرد از شر زندگی بن بستش ولی من خودم رو غرق کردم. توی هر کثافت کاری که فکرش رو بکنی. زدم به در بی خیالی. زدم به در گند زدن به زندگی این و اون. فیروزه هم همین رو می خواست. می خواست بهم بفهمونه منم یه لجنی هستم مثل اون شوهری که گند زده بود به زندگیش. روزی که با ماشین زدم تو رو کشتم همون روزی بود که فیروزه خودش رو کشت. مستی اون روز همون چیزی بود که می خواستم. تا خرخره خوردم و اومدم بیرون. ..............
آرام گفتم: فکر کردم اشتباهی چراغ قرمز رو رد کردی
خندید: نه دیدم یه ماشین عروس اونجاست....دیدم داری گل لباست رو درست می کنی...دیدم احسان برگشت دستت رو بگیره....اون موقع بود که یادم افتاد من چه گهی هستم و پام رو فشار دادم روی گاز. خب یه طرف ماجرا هم این بود که گفتم می میرم و خلاص....
یمک دقیقه شاید هم بیشتر حرف نزد. نمی دانم شاید هم یک سال. زمان اینجا خیلی هم معنی ندارد. بعد با لحنی غمگین، با صدایی که از ته چاه می آمد پرسید: حالا از من بیشتر متنفری؟
زل زدم به حفره های تو خالی چشمش. چرخیدم سمت خانه شان: نه یکی توی اون دنیا انتقام منو گرفته تو مردی یادت نرفته که
نگاهش ثابت شد روی چشم هایم: اگر لال شده بودم و حرف نمی زدم واسه خاطر همین بود که یادم افتاد مردم و دیگه نمی تونم بفهمم اگه زنده بودم و به جای اون همه کاری که کردم یه کار دیگه می کردم چی می شد. یادم افتاد دیگه هیچ وقت نمی تونم درد عشق رو بکشم. تو غصه ی این رو نمی خوری؟
چه می گفتم؟ خب این تنها حسرتی بود که بر دلم مانده بود و می دانستم هیچ وقت برآورده نمی شود. انگار دلش برایم سوخت که گفت: می دونی قصه ی تلخیه این قصه ای که اینا دنبالش می رن
این حرف را یک بار دیگر هم زده بود. همان وقتی که احسان خواست در حق سروین برادری کند و آخرش به اینجا رسید. گفتم: نه سروین فیروزه است نه احسان تو. نترس از عاقبت اونا. بترس از عاقبت خودت. از حماقتی که کردی. از حسادتی که داشتی....
بعد زبانم قفل شد. مگر من حسادت نمی کردم؟ خودم را دلداری دادم. من فرق می کردم. من مرده بودم و حسادتم فقط خودم را می سوزاند.
آمد پشت سرم. میان آسمان: باشه بریم خونه ی ما ولی فکر نکن ندیدنشون چیزی رو عوض می کنه.
عروس مرده
فصل دوم: دور راهی
بخش سی
از جاهای دیگری که توی این مدت رفته ام خانه ی میترا بوده. سروین را هم دیده ام که آمده و به میترا سر زده و از همه جالب تر پیوند دوستی جدیدی است که دارد عمیق می شود. هرمینه هم به جمعشان پیوسته. میترا این روزها حال و هوای عجیبی دارد آن قدر که حتی به سوپور محله هم لبخند می زند. دو هفته پیش رفت مغازه ی هرمینه و بی دلیل دعوتش کرد خانه اش. گفت که خیلی وقت است می خواهد با هم دوست باشند و حالا وقت خوبیست. هرمینه نپرسید چرا حالا وقت خوبیست چون مهم این بود که میترا خیلی وقت پیش می خواسته با او دوست شود. میترا دروغ گفته بود. این من بودم که می خواستم با هرمینه دوستی نزدیک تری داشته باشم ولی میترا نگذاشت. شاید هم حسودیش می شد که کسی غیر از خودش با من صمیمی باشد، نمی دانم. این چیزها دیگر مهم نیست مهم این است که میترا یکی از ْرزوهای من را عملی می کند و این خودش چیز خیلی خوبیست.
روزی که هرمینه با یک مکعب کریستالی رفت خانه ی میترا روز جالبی بود. میترا دعوتش کرد داخل و کادوش را باز کرد و با دیدن آن گل رز محبوس میان مکعب کریستالی دهانش نیمه باز ماند. این مکعب درست شبیه همانی بود که من برایش گرفته بودم. همان مکعبی که آن روز برفی روی زمین افتاد و دو تکه شد و پای میترا را به خانه احسان باز کرد و بعد هم محسن را به زندگی اش کشاند. انگار که هرمینه تجسم وجود من بود که دوباره زنده شده بودم و می رفتم تا برای خانه ی جدیدش یک کادو تقدیم کنم. حالا دست های هرمینه به جای من همان کادویی را می برد که من برده بودم. این یعنی که من هم نقشی در عملی کردن آرزوهای خودم داشتم.
میترا مکعب را گرفت و لبخند زد. هرمینه فکر کرد میترا از هدیه اش خوشش نیامده، دستپاچه گفت: دوست نداشتی؟
میترا اشکی را که تا پای پلک هایش آمده بود پاک کرد و آرام گفت: نه نه ربطی به تو نداره...من یکی مث این داشتم ولی شکست
هرمینه چشمشهایش گرد شدند: اینا خیلی سنگین هستن خیلی سخت می شکنه
انگار می خواست به او اطمینان دهد کادویی که آورده خوب است. میترا گفت: همین برام عجیب بود. این که درست از وسط نصف شد. بعدش یه اتفاق های عجیبی افتاد که .... اصلاً ولش کن .... بیا بشین تا برات چایی بیارم. راستی یکی دیگه هم میاد
هنوز حرفش تمام نشده بود که سروین سر و کله اش پیدا شد. این بار نوبت او بود که چشم هایش گرد شوند. از دیدن هرمینه توی خانه ی میترا متعجب بود. میترا خواست معرفیشان ک
فصل دوم: دور راهی
ادامه بخش بیست و نه
فیروزه که خودش رو راحت کرد از شر زندگی بن بستش ولی من خودم رو غرق کردم. توی هر کثافت کاری که فکرش رو بکنی. زدم به در بی خیالی. زدم به در گند زدن به زندگی این و اون. فیروزه هم همین رو می خواست. می خواست بهم بفهمونه منم یه لجنی هستم مثل اون شوهری که گند زده بود به زندگیش. روزی که با ماشین زدم تو رو کشتم همون روزی بود که فیروزه خودش رو کشت. مستی اون روز همون چیزی بود که می خواستم. تا خرخره خوردم و اومدم بیرون. ..............
آرام گفتم: فکر کردم اشتباهی چراغ قرمز رو رد کردی
خندید: نه دیدم یه ماشین عروس اونجاست....دیدم داری گل لباست رو درست می کنی...دیدم احسان برگشت دستت رو بگیره....اون موقع بود که یادم افتاد من چه گهی هستم و پام رو فشار دادم روی گاز. خب یه طرف ماجرا هم این بود که گفتم می میرم و خلاص....
یمک دقیقه شاید هم بیشتر حرف نزد. نمی دانم شاید هم یک سال. زمان اینجا خیلی هم معنی ندارد. بعد با لحنی غمگین، با صدایی که از ته چاه می آمد پرسید: حالا از من بیشتر متنفری؟
زل زدم به حفره های تو خالی چشمش. چرخیدم سمت خانه شان: نه یکی توی اون دنیا انتقام منو گرفته تو مردی یادت نرفته که
نگاهش ثابت شد روی چشم هایم: اگر لال شده بودم و حرف نمی زدم واسه خاطر همین بود که یادم افتاد مردم و دیگه نمی تونم بفهمم اگه زنده بودم و به جای اون همه کاری که کردم یه کار دیگه می کردم چی می شد. یادم افتاد دیگه هیچ وقت نمی تونم درد عشق رو بکشم. تو غصه ی این رو نمی خوری؟
چه می گفتم؟ خب این تنها حسرتی بود که بر دلم مانده بود و می دانستم هیچ وقت برآورده نمی شود. انگار دلش برایم سوخت که گفت: می دونی قصه ی تلخیه این قصه ای که اینا دنبالش می رن
این حرف را یک بار دیگر هم زده بود. همان وقتی که احسان خواست در حق سروین برادری کند و آخرش به اینجا رسید. گفتم: نه سروین فیروزه است نه احسان تو. نترس از عاقبت اونا. بترس از عاقبت خودت. از حماقتی که کردی. از حسادتی که داشتی....
بعد زبانم قفل شد. مگر من حسادت نمی کردم؟ خودم را دلداری دادم. من فرق می کردم. من مرده بودم و حسادتم فقط خودم را می سوزاند.
آمد پشت سرم. میان آسمان: باشه بریم خونه ی ما ولی فکر نکن ندیدنشون چیزی رو عوض می کنه.
عروس مرده
فصل دوم: دور راهی
بخش سی
از جاهای دیگری که توی این مدت رفته ام خانه ی میترا بوده. سروین را هم دیده ام که آمده و به میترا سر زده و از همه جالب تر پیوند دوستی جدیدی است که دارد عمیق می شود. هرمینه هم به جمعشان پیوسته. میترا این روزها حال و هوای عجیبی دارد آن قدر که حتی به سوپور محله هم لبخند می زند. دو هفته پیش رفت مغازه ی هرمینه و بی دلیل دعوتش کرد خانه اش. گفت که خیلی وقت است می خواهد با هم دوست باشند و حالا وقت خوبیست. هرمینه نپرسید چرا حالا وقت خوبیست چون مهم این بود که میترا خیلی وقت پیش می خواسته با او دوست شود. میترا دروغ گفته بود. این من بودم که می خواستم با هرمینه دوستی نزدیک تری داشته باشم ولی میترا نگذاشت. شاید هم حسودیش می شد که کسی غیر از خودش با من صمیمی باشد، نمی دانم. این چیزها دیگر مهم نیست مهم این است که میترا یکی از ْرزوهای من را عملی می کند و این خودش چیز خیلی خوبیست.
روزی که هرمینه با یک مکعب کریستالی رفت خانه ی میترا روز جالبی بود. میترا دعوتش کرد داخل و کادوش را باز کرد و با دیدن آن گل رز محبوس میان مکعب کریستالی دهانش نیمه باز ماند. این مکعب درست شبیه همانی بود که من برایش گرفته بودم. همان مکعبی که آن روز برفی روی زمین افتاد و دو تکه شد و پای میترا را به خانه احسان باز کرد و بعد هم محسن را به زندگی اش کشاند. انگار که هرمینه تجسم وجود من بود که دوباره زنده شده بودم و می رفتم تا برای خانه ی جدیدش یک کادو تقدیم کنم. حالا دست های هرمینه به جای من همان کادویی را می برد که من برده بودم. این یعنی که من هم نقشی در عملی کردن آرزوهای خودم داشتم.
میترا مکعب را گرفت و لبخند زد. هرمینه فکر کرد میترا از هدیه اش خوشش نیامده، دستپاچه گفت: دوست نداشتی؟
میترا اشکی را که تا پای پلک هایش آمده بود پاک کرد و آرام گفت: نه نه ربطی به تو نداره...من یکی مث این داشتم ولی شکست
هرمینه چشمشهایش گرد شدند: اینا خیلی سنگین هستن خیلی سخت می شکنه
انگار می خواست به او اطمینان دهد کادویی که آورده خوب است. میترا گفت: همین برام عجیب بود. این که درست از وسط نصف شد. بعدش یه اتفاق های عجیبی افتاد که .... اصلاً ولش کن .... بیا بشین تا برات چایی بیارم. راستی یکی دیگه هم میاد
هنوز حرفش تمام نشده بود که سروین سر و کله اش پیدا شد. این بار نوبت او بود که چشم هایش گرد شوند. از دیدن هرمینه توی خانه ی میترا متعجب بود. میترا خواست معرفیشان ک
۶۸۹.۸k
۰۴ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.