عروس مرده
عروس مرده
فصل دوم: دور راهی
بخش بیست
چهار روز است که احسان روی تخت افتاده، دکتر گفت دستش خوب می شود فقط ممکن است لرزش خفیفی بگیرد و محسن جلوی میترا به شوخی گفت: اونم درست می شه این احسان هفت تا جون داره. تا حالا از شیش تا بلای بزرگ در رفته بقیه اش هم خدا کریمه.............
میترا لبش را گزید ولی من خندیدم. اگر می خواست فکر کند حتماً مغزش درد می گرفت برای همین ترجیح می داد چرت و پرت بگوید. صباحی هم آنروز کشیک بود و میترا سعی می کرد بهانه دستش ندهد. اما او دنبال بهانه بود انگار بدون گیر دادن به این و آن نمی توانست خوشحال باشد. میترا ایستاد کنار میز پذیرش و سعی کرد بر خودش مسلط باشد. محسن داشت از اتاق بیرون می آمد و صباحی هم از آن طرف نزدیک می شد. صباحی ایستاد کنارش و محسن هم همان وقت رسید. محسن گفت: زنگ نزدید چرا؟
آرام حرف می زد. این قدر عقل توی سرش بود که جلوی همکاران میترا توی بوق و کرنا جار نزند ولی صباحی گوشش را تیز کرده بود تا هر حرفی را بشنود. میترا حتی جرات نکرد سرش را بلند کند بلکه با چشم و ابرو به محسن اشاره دهد که خفه شو. مطمئن بود چشم های صباحی هر حرکتش را شکار می کند. محسن ولی ول کن نبود. دوباره گفت: این هفته خوبه؟
میترا لبخند معذبی زد و چارت را برد پشت میز پذیرش. محسن تازه دوزاریش افتاده بود. چرخید طرف اتاق احسان و صباحی سرد و سنگین گفت: باز؟ آدم نمی شی تو؟
دست های میترا می لرزید. نگاه مستاصلش را دوخت به چشم های خشمگین صباحی: خواستگاره. چه کار کنم؟
راه افتاد برود و صباحی هم دنبالش رفت. میترا گفت: تو چرا این جوری می کنی مسعود؟ نه خودت پا پیش می گذاری نه ....
رسیدند توی پاگرد پله ها. صباحی مچ دست میترا را گرفت و فشار داد: نه چی؟ نه می گذارم هرز بپری؟
میترا بغضش را فرو خورد و مچ دستش را به زور از دست صباحی بیرون کشید. نمی توانست حرف بزند. حتی من هم گلویم گرفته بود. انگار گلوله ای بزرگ توی آن گیر کرده بود. صباحی پله ها را دو تا یکی برگشت بالا و میترا چند لحظه توی راهرو ماند. نفس عمیقی کشید و رفت پایین.
محسن کنار احسان ایستاده بودکه دکتر صباحی آمد داخل اتاق. لبخند به لب: شما همسر مرحوم سارا مختاری هستین؟
احسان تلخ نگاهش کرد و محسن به جایش سر تکان داد. صباحی چارت را از پایین تخت برداشت و نیم نگاهی انداخت و بیرون رفت. عکس العمل احسان جای هیچ حرف دیگری نگذاشته بود. محسن گفت: چیه پدرکشتگی داری باهاش؟
احسان خودش را پایین کشید: نه. خوشم نمی یاد ازش
- چرا؟
آه کشید: دلم سیگار می خواد
محسن نگاهی به پنجره ی اتاق کرد: فکر کن الان تو ترکی. بگذار از سرت بیفته
احسان پوفی کرد و چشم هایش را بست: تو کار و زندگی نداری هی اینجا پلاس می شی؟
محسن دست کرد توی جیبش و موبایلش را درآورد و به صفحه اش نگاه کرد:چرا باید برگردم اداره. راستی یه چیزی
چشم های احسان هنوز بسته بود و محسن بی تفاوت گفت: منفرد زنگ زده به موسوی راپورت داده که من قضیه کشته شدن هومن رو بهت گفتم
پلک های احسان بالا رفتند: خب؟
محسن به چشم های احسان نگاه کرد: هیچی. گفت واسه چی؟ منم گفتم رفیقیم با هم
بعد شماره ی میترا را گرفت و با دست روی انگشت های احسان زد: فردا باز میام بهت سر می زنم کاری نداری؟
احسان سر تکان داد و همان وقت میترا گوشی اش را جواب داد. محسن همان طور که حرف می زد از آنجا بیرون زد. من ولی کنار احسان ماندم. پاهایش را کلافه تکان می داد. سر خم کرد طرف دیگر و رو به مردی که روی تخت خوابیده بود گفت: سیگار داری؟
جواب منفی بود و او کلافه تر شد. چند دقیقه ای به دور و برش نگاه کرد و کم کم حوصله اش سر رفت. شاید هم یادش به من افتاده بود که نخواست بیشتر در آن حالت بماند. هومن که لال شده و حرف نمی زند. این هم از عوارض جدیدش است. بعد از غیب شدن دست وپایش حالا زبانش از کار افتاده.
از تحت پایین آمد و صورتش توی هم جمع شد. بعد از سه روز خوابیدن مداوم روی تخت پاهایش خشک شده بودند. سلانه سلانه تا دم در رفت. راهرو خالی بود و بخش جراحی روز خلوتی را می گذراند. از آن روزهایی که جان می داد برای پشت استیشن نشستن و غیبت کردن.
عروس مرده
فصل دوم: دور راهی
ادامه بخش بیست
وقتی به وسط راهرو رسید هر دومان سروین را دیدیم. مانتوی موقری پوشیده بود و کفشش هم رو بسته بود. احسان کمی کنار دیوار ایستاد و سروین جلو آمد تا به هم رسیدند. دانه های عرق کنار شقیقه اش جوانه زده بود.
سروین لبخند محجوبی زد و پلاستیک کمپوت را دست به دست کرد: بهتر هستین؟
احسان سعی کرد لبخند بزند: راهت دادن داخل؟
جواب لبخندش را داد: میترا پارتی بازی کرد
- محسن هم بود؟
- آقای ضمیریان؟ نه
چرخید طرف اتاق: از این طرف ها
سروین ساکت ماند تا برگردد توی تخت. کمپوت را گذاشت داخل کمد: مامان دیروز اومد سر
فصل دوم: دور راهی
بخش بیست
چهار روز است که احسان روی تخت افتاده، دکتر گفت دستش خوب می شود فقط ممکن است لرزش خفیفی بگیرد و محسن جلوی میترا به شوخی گفت: اونم درست می شه این احسان هفت تا جون داره. تا حالا از شیش تا بلای بزرگ در رفته بقیه اش هم خدا کریمه.............
میترا لبش را گزید ولی من خندیدم. اگر می خواست فکر کند حتماً مغزش درد می گرفت برای همین ترجیح می داد چرت و پرت بگوید. صباحی هم آنروز کشیک بود و میترا سعی می کرد بهانه دستش ندهد. اما او دنبال بهانه بود انگار بدون گیر دادن به این و آن نمی توانست خوشحال باشد. میترا ایستاد کنار میز پذیرش و سعی کرد بر خودش مسلط باشد. محسن داشت از اتاق بیرون می آمد و صباحی هم از آن طرف نزدیک می شد. صباحی ایستاد کنارش و محسن هم همان وقت رسید. محسن گفت: زنگ نزدید چرا؟
آرام حرف می زد. این قدر عقل توی سرش بود که جلوی همکاران میترا توی بوق و کرنا جار نزند ولی صباحی گوشش را تیز کرده بود تا هر حرفی را بشنود. میترا حتی جرات نکرد سرش را بلند کند بلکه با چشم و ابرو به محسن اشاره دهد که خفه شو. مطمئن بود چشم های صباحی هر حرکتش را شکار می کند. محسن ولی ول کن نبود. دوباره گفت: این هفته خوبه؟
میترا لبخند معذبی زد و چارت را برد پشت میز پذیرش. محسن تازه دوزاریش افتاده بود. چرخید طرف اتاق احسان و صباحی سرد و سنگین گفت: باز؟ آدم نمی شی تو؟
دست های میترا می لرزید. نگاه مستاصلش را دوخت به چشم های خشمگین صباحی: خواستگاره. چه کار کنم؟
راه افتاد برود و صباحی هم دنبالش رفت. میترا گفت: تو چرا این جوری می کنی مسعود؟ نه خودت پا پیش می گذاری نه ....
رسیدند توی پاگرد پله ها. صباحی مچ دست میترا را گرفت و فشار داد: نه چی؟ نه می گذارم هرز بپری؟
میترا بغضش را فرو خورد و مچ دستش را به زور از دست صباحی بیرون کشید. نمی توانست حرف بزند. حتی من هم گلویم گرفته بود. انگار گلوله ای بزرگ توی آن گیر کرده بود. صباحی پله ها را دو تا یکی برگشت بالا و میترا چند لحظه توی راهرو ماند. نفس عمیقی کشید و رفت پایین.
محسن کنار احسان ایستاده بودکه دکتر صباحی آمد داخل اتاق. لبخند به لب: شما همسر مرحوم سارا مختاری هستین؟
احسان تلخ نگاهش کرد و محسن به جایش سر تکان داد. صباحی چارت را از پایین تخت برداشت و نیم نگاهی انداخت و بیرون رفت. عکس العمل احسان جای هیچ حرف دیگری نگذاشته بود. محسن گفت: چیه پدرکشتگی داری باهاش؟
احسان خودش را پایین کشید: نه. خوشم نمی یاد ازش
- چرا؟
آه کشید: دلم سیگار می خواد
محسن نگاهی به پنجره ی اتاق کرد: فکر کن الان تو ترکی. بگذار از سرت بیفته
احسان پوفی کرد و چشم هایش را بست: تو کار و زندگی نداری هی اینجا پلاس می شی؟
محسن دست کرد توی جیبش و موبایلش را درآورد و به صفحه اش نگاه کرد:چرا باید برگردم اداره. راستی یه چیزی
چشم های احسان هنوز بسته بود و محسن بی تفاوت گفت: منفرد زنگ زده به موسوی راپورت داده که من قضیه کشته شدن هومن رو بهت گفتم
پلک های احسان بالا رفتند: خب؟
محسن به چشم های احسان نگاه کرد: هیچی. گفت واسه چی؟ منم گفتم رفیقیم با هم
بعد شماره ی میترا را گرفت و با دست روی انگشت های احسان زد: فردا باز میام بهت سر می زنم کاری نداری؟
احسان سر تکان داد و همان وقت میترا گوشی اش را جواب داد. محسن همان طور که حرف می زد از آنجا بیرون زد. من ولی کنار احسان ماندم. پاهایش را کلافه تکان می داد. سر خم کرد طرف دیگر و رو به مردی که روی تخت خوابیده بود گفت: سیگار داری؟
جواب منفی بود و او کلافه تر شد. چند دقیقه ای به دور و برش نگاه کرد و کم کم حوصله اش سر رفت. شاید هم یادش به من افتاده بود که نخواست بیشتر در آن حالت بماند. هومن که لال شده و حرف نمی زند. این هم از عوارض جدیدش است. بعد از غیب شدن دست وپایش حالا زبانش از کار افتاده.
از تحت پایین آمد و صورتش توی هم جمع شد. بعد از سه روز خوابیدن مداوم روی تخت پاهایش خشک شده بودند. سلانه سلانه تا دم در رفت. راهرو خالی بود و بخش جراحی روز خلوتی را می گذراند. از آن روزهایی که جان می داد برای پشت استیشن نشستن و غیبت کردن.
عروس مرده
فصل دوم: دور راهی
ادامه بخش بیست
وقتی به وسط راهرو رسید هر دومان سروین را دیدیم. مانتوی موقری پوشیده بود و کفشش هم رو بسته بود. احسان کمی کنار دیوار ایستاد و سروین جلو آمد تا به هم رسیدند. دانه های عرق کنار شقیقه اش جوانه زده بود.
سروین لبخند محجوبی زد و پلاستیک کمپوت را دست به دست کرد: بهتر هستین؟
احسان سعی کرد لبخند بزند: راهت دادن داخل؟
جواب لبخندش را داد: میترا پارتی بازی کرد
- محسن هم بود؟
- آقای ضمیریان؟ نه
چرخید طرف اتاق: از این طرف ها
سروین ساکت ماند تا برگردد توی تخت. کمپوت را گذاشت داخل کمد: مامان دیروز اومد سر
۹۹۲.۳k
۰۴ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.