فیک دکتر لکتر
دکتر لکتر { پارت 11} پایانی 💔
که یکدفعه ...
دیدم یونگی ، پان پان ، جیمین و جوجو نشستن دارن حرف میزنن وادا فاخ الان یعنی
چیییییی من اینجا چغندرم 😐
ا/ت : یونگی منو سرکار گذاشتی ؟
یونگی : ببخشید واقعا این چند روز درگیر ماموریت بودم ☺️
ا/ت : فقط ایندفعه هاااا دفعه ی بعد خبری از بخشش نیست
یونگی : باشه 🙂🙃
یونگی پاشد و رفتیم خونه دیگه از قبل بیشتر بهم توجه می کرد و این من رو خوشحال میکرد همه چیه باند خوب پیش میرفت و من از این خیلی خوشحال بودم ♥️
چند روز بعد .....
چند روز گذشته و پان پان اومده پیش ما جوجو و جیمین تقریبا دیگه از هم خوششون میاد اوووووو چه جالب شددددد 😂
پان پان : بچه هااااا بیاین کجایین ؟
جوجو و جیمین : اومدیم
درست حدس زدین یه چند روز میخواستیم بریم مسافرت
پان : هوییییی یونگی و ا/ت نمیخواین بیاین ؟
یونگی : اومدیم اومدیم
پان : بچه ها همه چی رو جمع کردین ؟
همه : بلهههههه
پان : آفرین سوار ماشین بشین بریم دیگه
سوار شدیم و همه چی عالی بود تو راه خیلی خوش گذشت تا اینکه ....
چند تا ون مشکی کردن دنبالمون ما همه تفنگ داشتیم و تیر اندازی میکردیم پانیذ نشسته بود داخل پنجره و تیر میزد راننده جیمین بود . جوجو و مانیا با دست به بیرون تیر میزدن یونگی هم خشاب پر میکرد من دیگه اعصاب برام نمونده بود و نارنجک برداشتم پرت کردم طرفشون بومممممممممم
هوراااااااا ترکیدن
ا/ت : همه حالتون خوبه ؟
پان : همه خوبن خدا رو شکر 🤪
ا/ت : خیل خوب بریم دیگه
حرکت کردیم رسیدیم پاریس کلی خوش گذشت بهمون تقریبا دو هفته همون جا بودیم از مسخره بازی های جیمینم نگم براتون 🙂
در آخر برگشتیم خونه و الان یه دوسالی هست که منو یونگی ازدواج کردیم ♥️
پایان فیک 💔
خوب به پایان آمدیم دفتر حکایت همچنان باقیست 😊
بچه ها بخاطر کم بودن فیک ببخشید . این فیک تقدیم به آرمی عزیزی که درخواست داد این فیک رو بنویسم 🫀💟
مرسی که تا اینجا همراهم بودین تا فیک بعدی بایییی 🤪🤪
که یکدفعه ...
دیدم یونگی ، پان پان ، جیمین و جوجو نشستن دارن حرف میزنن وادا فاخ الان یعنی
چیییییی من اینجا چغندرم 😐
ا/ت : یونگی منو سرکار گذاشتی ؟
یونگی : ببخشید واقعا این چند روز درگیر ماموریت بودم ☺️
ا/ت : فقط ایندفعه هاااا دفعه ی بعد خبری از بخشش نیست
یونگی : باشه 🙂🙃
یونگی پاشد و رفتیم خونه دیگه از قبل بیشتر بهم توجه می کرد و این من رو خوشحال میکرد همه چیه باند خوب پیش میرفت و من از این خیلی خوشحال بودم ♥️
چند روز بعد .....
چند روز گذشته و پان پان اومده پیش ما جوجو و جیمین تقریبا دیگه از هم خوششون میاد اوووووو چه جالب شددددد 😂
پان پان : بچه هااااا بیاین کجایین ؟
جوجو و جیمین : اومدیم
درست حدس زدین یه چند روز میخواستیم بریم مسافرت
پان : هوییییی یونگی و ا/ت نمیخواین بیاین ؟
یونگی : اومدیم اومدیم
پان : بچه ها همه چی رو جمع کردین ؟
همه : بلهههههه
پان : آفرین سوار ماشین بشین بریم دیگه
سوار شدیم و همه چی عالی بود تو راه خیلی خوش گذشت تا اینکه ....
چند تا ون مشکی کردن دنبالمون ما همه تفنگ داشتیم و تیر اندازی میکردیم پانیذ نشسته بود داخل پنجره و تیر میزد راننده جیمین بود . جوجو و مانیا با دست به بیرون تیر میزدن یونگی هم خشاب پر میکرد من دیگه اعصاب برام نمونده بود و نارنجک برداشتم پرت کردم طرفشون بومممممممممم
هوراااااااا ترکیدن
ا/ت : همه حالتون خوبه ؟
پان : همه خوبن خدا رو شکر 🤪
ا/ت : خیل خوب بریم دیگه
حرکت کردیم رسیدیم پاریس کلی خوش گذشت بهمون تقریبا دو هفته همون جا بودیم از مسخره بازی های جیمینم نگم براتون 🙂
در آخر برگشتیم خونه و الان یه دوسالی هست که منو یونگی ازدواج کردیم ♥️
پایان فیک 💔
خوب به پایان آمدیم دفتر حکایت همچنان باقیست 😊
بچه ها بخاطر کم بودن فیک ببخشید . این فیک تقدیم به آرمی عزیزی که درخواست داد این فیک رو بنویسم 🫀💟
مرسی که تا اینجا همراهم بودین تا فیک بعدی بایییی 🤪🤪
۲.۸k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.