چند پارتی
#چندپارتی
پارت: ²
ات: وقتی دستمو گرف بعد از کمی راه رفتن احساس کردم قلبم داره از س/ینه در میاد با خودم گفتم: وای چت شدههه دخترررر اروم بااااش
تهیونگ: ات میگم
ات: بلـ..... وقتی به چشماش نگاه کردم احساس کردم دارم توی دریای چشماش غرق میشم چشمامو بستم تا نبینمش و گفتم بله؟
تهیونگ: خوبی؟ اممم ولش کن بعدا میگم الا فک کنم خوب نیستی
* میرسن خونه
مامان: عه بچه ها پیاده اومدین؟
ات و تهیونگ: اره
مامان : برین لباساتونو عوض کنین و بیاین برای شام
ات: رفتم توی اتاق لباسامو در اوردم و فقط لباس زیرم تنم بود و داشتم دنبال لباس میگشم یهو
تهیونگ: توی یه سوال مونده بودم از اونجایی که ات خیلی باهوشه رفتم تا ازش بپرسم همین که درو باز کردم گفتم ات
ات: بله ؟
تهیونگ : عاااااااممممم ببخشیددددددددددددد
ات: یهو به خودم اومدم ...شت ....تهیونگ خررررر برو بیروووووووووننننننن مگه در زدونو بلد نیستیییییی
بعد از اینکه تهیونگ رف سریع لباس پوشیدم ای خدااااااا لخ/ت مو دیدددددد
وقتی اومدم سر ناهار اصلا نمیتونستم به تهیونگ نگاه کنم از خجالت لپام سرخ سرخ شده بود
تهیونگ: ات خب ببخشید نمیدونستم
مامان: چیزی شده ؟
ته: نه فقط من....
ات: تهیونگگگگگگ هیسسسسس
ته: اوووو باششش خبب
*ساعت 12 شب*
ات: همه خوابن ولی نمیدونم تهیونگ چرا نیومده واقعا براش استرس دارم اصلا نمیتونم بخابم یهو صدای زنگو شنیدم
سریع رفتم درو باز کنم دیدم دوست تهیونگ بهم میگه : ببخشید ولی خیلی الکل خورده اگه میتونید همراهیش کنید تا اتاقش
ات: اوکی مرسی ممنون
تهیونگو ازش گرفتم و دستشو دور گردنم حلقه کردم و به سختییی بردمش تو اتاقش روی تخت
ات: خب مگه مجبوری اینقد بخوری
تهیونگ: عااام بب.ب.ب.خشید ات میگم
ات: بله
تهیونگ : اروم نشستم و گفتم کاری نکن پشیمون بشم از کاری که الان میخام بکنم
ات: چی چه کأ........
تهیونگ: و سریع لبا/مو گذاشتم رو لبا/ش و اروم میخوردمشون
ات: با تعجب به تهیونگ نگاه میکردم ولی وقتی به قلبم گوش دادم فهمیدم که بعله منم بشدت عاشق تهیونگ شدم پس به بوسمون ادامه دادم
یوری🦋
پارت: ²
ات: وقتی دستمو گرف بعد از کمی راه رفتن احساس کردم قلبم داره از س/ینه در میاد با خودم گفتم: وای چت شدههه دخترررر اروم بااااش
تهیونگ: ات میگم
ات: بلـ..... وقتی به چشماش نگاه کردم احساس کردم دارم توی دریای چشماش غرق میشم چشمامو بستم تا نبینمش و گفتم بله؟
تهیونگ: خوبی؟ اممم ولش کن بعدا میگم الا فک کنم خوب نیستی
* میرسن خونه
مامان: عه بچه ها پیاده اومدین؟
ات و تهیونگ: اره
مامان : برین لباساتونو عوض کنین و بیاین برای شام
ات: رفتم توی اتاق لباسامو در اوردم و فقط لباس زیرم تنم بود و داشتم دنبال لباس میگشم یهو
تهیونگ: توی یه سوال مونده بودم از اونجایی که ات خیلی باهوشه رفتم تا ازش بپرسم همین که درو باز کردم گفتم ات
ات: بله ؟
تهیونگ : عاااااااممممم ببخشیددددددددددددد
ات: یهو به خودم اومدم ...شت ....تهیونگ خررررر برو بیروووووووووننننننن مگه در زدونو بلد نیستیییییی
بعد از اینکه تهیونگ رف سریع لباس پوشیدم ای خدااااااا لخ/ت مو دیدددددد
وقتی اومدم سر ناهار اصلا نمیتونستم به تهیونگ نگاه کنم از خجالت لپام سرخ سرخ شده بود
تهیونگ: ات خب ببخشید نمیدونستم
مامان: چیزی شده ؟
ته: نه فقط من....
ات: تهیونگگگگگگ هیسسسسس
ته: اوووو باششش خبب
*ساعت 12 شب*
ات: همه خوابن ولی نمیدونم تهیونگ چرا نیومده واقعا براش استرس دارم اصلا نمیتونم بخابم یهو صدای زنگو شنیدم
سریع رفتم درو باز کنم دیدم دوست تهیونگ بهم میگه : ببخشید ولی خیلی الکل خورده اگه میتونید همراهیش کنید تا اتاقش
ات: اوکی مرسی ممنون
تهیونگو ازش گرفتم و دستشو دور گردنم حلقه کردم و به سختییی بردمش تو اتاقش روی تخت
ات: خب مگه مجبوری اینقد بخوری
تهیونگ: عااام بب.ب.ب.خشید ات میگم
ات: بله
تهیونگ : اروم نشستم و گفتم کاری نکن پشیمون بشم از کاری که الان میخام بکنم
ات: چی چه کأ........
تهیونگ: و سریع لبا/مو گذاشتم رو لبا/ش و اروم میخوردمشون
ات: با تعجب به تهیونگ نگاه میکردم ولی وقتی به قلبم گوش دادم فهمیدم که بعله منم بشدت عاشق تهیونگ شدم پس به بوسمون ادامه دادم
یوری🦋
۴.۸k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.