Part:10
Part:10
______
نامجون هیونگ من رو گرفت و از سالن بیرون برد...پشت سرش..هوپی جین تهیونگ جیمین اومدن بیرون....هیونگ بردم وسط سالن بسکتبال....روی زمین انداختم...
نامجون:کوک تو ا.ت رو دوست داری؟
کوک:نمیدونم
زدم زیر گریه....بابام همیشه میگفت مرد نباید گریه کنه...یعنی ما احساس نداریم؟؟که گریه نکنیم؟حالم بد بود و این از رفتار و صورتم مشخص بود...نامجون هیونگ محکم بغلم کرد(منم میخوام)
کوک:هیونگ..
دکتر گفت امکان داره بمیره هیونگ...چیکار کنم....هیونگ کمکم کن
همه حرفام با اشک و هق هق بود...پسرا دورم حلقه ای نشسته بودن....حس حقارت داشتم...نه اینکه ضعفم رو جلوی برادرام نشون داده بودم بلکه اینکه هیچ کاری،از دستم بر نمیاومد........
بلند شدم رفتم خونه....میخواستم با خودم دو دوتا چهارتا کنم....چی واقعا دوسش داشتم؟عذاب وجدان بود؟؟؟چی بود این حس لعنتی....
وارد خونه شدم...رفتم توی اتاقم پخش تخت شدم...از اولین روزی که پاهاش رو توی مدرسه گذاشت تا خود امروز که توی بیمارستانه مرور کردم.....گیج بودم...خودم هم نمیدونم احساسم چیه...
گوشیم رو برداشتم سوئیچ موتورم رو برداشتم و مستقیم رفتم بیمارستان....با دیدن داداشش سریع سمتش رفتم...میمک صورتش خوب نبود...دلم هری ریخت...
کوک:حا.... حا..حالش خوبه نه؟
یونگی:خون رو تخلیه کردن اما...قلبش وایستاد...توی کماعه....
چشمام پر از اشک شد...انگار توی بعد دیگه ای بودم داداشش جلوی صورتم اشک میریخت...بیشتر حالم رو بد میکرد....توی همین حال بودیم که یه زن با کتی که از پوست ببره..و یه استايل شیک مشکی با مردی که کت و شلوار مشکی ست با زنه بود اومدن ...برادرش گردن زنه رو محکم فشار میداد...و مرده بی هیج واکنشی به اتاق سی سی یو چشم دوخته بود
______
نامجون هیونگ من رو گرفت و از سالن بیرون برد...پشت سرش..هوپی جین تهیونگ جیمین اومدن بیرون....هیونگ بردم وسط سالن بسکتبال....روی زمین انداختم...
نامجون:کوک تو ا.ت رو دوست داری؟
کوک:نمیدونم
زدم زیر گریه....بابام همیشه میگفت مرد نباید گریه کنه...یعنی ما احساس نداریم؟؟که گریه نکنیم؟حالم بد بود و این از رفتار و صورتم مشخص بود...نامجون هیونگ محکم بغلم کرد(منم میخوام)
کوک:هیونگ..
دکتر گفت امکان داره بمیره هیونگ...چیکار کنم....هیونگ کمکم کن
همه حرفام با اشک و هق هق بود...پسرا دورم حلقه ای نشسته بودن....حس حقارت داشتم...نه اینکه ضعفم رو جلوی برادرام نشون داده بودم بلکه اینکه هیچ کاری،از دستم بر نمیاومد........
بلند شدم رفتم خونه....میخواستم با خودم دو دوتا چهارتا کنم....چی واقعا دوسش داشتم؟عذاب وجدان بود؟؟؟چی بود این حس لعنتی....
وارد خونه شدم...رفتم توی اتاقم پخش تخت شدم...از اولین روزی که پاهاش رو توی مدرسه گذاشت تا خود امروز که توی بیمارستانه مرور کردم.....گیج بودم...خودم هم نمیدونم احساسم چیه...
گوشیم رو برداشتم سوئیچ موتورم رو برداشتم و مستقیم رفتم بیمارستان....با دیدن داداشش سریع سمتش رفتم...میمک صورتش خوب نبود...دلم هری ریخت...
کوک:حا.... حا..حالش خوبه نه؟
یونگی:خون رو تخلیه کردن اما...قلبش وایستاد...توی کماعه....
چشمام پر از اشک شد...انگار توی بعد دیگه ای بودم داداشش جلوی صورتم اشک میریخت...بیشتر حالم رو بد میکرد....توی همین حال بودیم که یه زن با کتی که از پوست ببره..و یه استايل شیک مشکی با مردی که کت و شلوار مشکی ست با زنه بود اومدن ...برادرش گردن زنه رو محکم فشار میداد...و مرده بی هیج واکنشی به اتاق سی سی یو چشم دوخته بود
۱۵.۵k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.