پارت 42
پارت 42
وارد اتاقش شدم و از تعجب سر جام خشکم زد.
سر تا سر اتاق پوشیده بود از انواع اسلحه ها و بمب های دستی و مواد منفجره. تو دیوار طبقه هایی بود که تمام اسلحه ها مرتب روشون چیده شده بودن و تمام مواد منفجره رو هم اونجا انبار کرده بود.
_پس اون همه اسلحه ای که قاچاقی وارد کرده بود رو اینجا قایم کرده...
صدای در اومد و متومه شدم که یه نفر وارد شده. سریع اومدم بیرون و دیدم پارک اومد خونه. لبخندی زدم و رفتم تو دفترش. روی صندلیش نشستمو تلوزیون رو روشن کردم. با صدای تلوزیون وارد اتاق شد...
صدای اخبار
امروز یه اتفاق وحشتناک افتاد که تمام توجه هارو به خودش جلب کرد...
صندلی رو چرخوندم سمت پارک
_واوو. مثل اینکه شرکتت به فنا رفته. متاسفم(با لحن تمسخر آمیز)
_مثل اینکه یه نفر از قصد اینکارو کرده. یعنی کار کی میتونه باشه؟
×تو عقل تو سرت نبوده که اومدی اینجا؟
_اتفاقا کاملا عاقلانست.
×فکر کردی میزارم با این کاری که کردی زنده از اینجا بری بیرون؟
چهرمو به طرز مسخره ای کیوت و لوس کردم و گفتم
_بابا...یعنی داری دختر خودتو تهدید میکنی؟
زدم زیر خنده و از روی صندلی بلند شدم و به سمتش قدم برداشتم
_من...از تو نمیترسم که بخوای تهدیدم کنی.
پوشه رو انداختم جلوش
_نگاش کن...بنظرم مطلب جالبی توشه.
توی اون پوشه تمام مدارک و اسنادی که توی فلش بود رو گذاشته بودم. از گشاد شدن چشماش متوجه ترسش شدم
_چیه؟ ترسیدی؟ فکر کردی الکی و سرخود پا میشم میام اینجا؟
×توی عوضی هنوز برات درس عبرت نشده نه؟ نظرت چیه نفر بعدی اون پسره...اسمش چی بود...آهان...نظرت چیه نفر بعدی که جلو چشمات میمیره...هیونجین باشه؟
بنظرم که بازی جالبی میشه.
خون تو رگام به جوش اومد ولی خونسردیمو حفظ کردم و رفتم سمتش
_نکنه فکر کردی من با این حرفات میترسم. اگه اینارو بدم دست پلیس...بنظرت یکم بد نمیشه واست؟
×میتونی همین الان اینکارو بکنی ولی داری با این کارت خودتو به نابودی میکشی.
_من دیگه اون ا.ت قدیمی نیستم پدر...سعی نکن من رو بترسونی.(پوزخند)
تنه ای به شونش زدمو رفتم بیرون. جلوی در وایسادم و گفتم
_او یادم رفت بگم( فلش رو گرفتم جلوش )فکر کنم فلش رو اشتباهی دادم...
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
وارد اتاقش شدم و از تعجب سر جام خشکم زد.
سر تا سر اتاق پوشیده بود از انواع اسلحه ها و بمب های دستی و مواد منفجره. تو دیوار طبقه هایی بود که تمام اسلحه ها مرتب روشون چیده شده بودن و تمام مواد منفجره رو هم اونجا انبار کرده بود.
_پس اون همه اسلحه ای که قاچاقی وارد کرده بود رو اینجا قایم کرده...
صدای در اومد و متومه شدم که یه نفر وارد شده. سریع اومدم بیرون و دیدم پارک اومد خونه. لبخندی زدم و رفتم تو دفترش. روی صندلیش نشستمو تلوزیون رو روشن کردم. با صدای تلوزیون وارد اتاق شد...
صدای اخبار
امروز یه اتفاق وحشتناک افتاد که تمام توجه هارو به خودش جلب کرد...
صندلی رو چرخوندم سمت پارک
_واوو. مثل اینکه شرکتت به فنا رفته. متاسفم(با لحن تمسخر آمیز)
_مثل اینکه یه نفر از قصد اینکارو کرده. یعنی کار کی میتونه باشه؟
×تو عقل تو سرت نبوده که اومدی اینجا؟
_اتفاقا کاملا عاقلانست.
×فکر کردی میزارم با این کاری که کردی زنده از اینجا بری بیرون؟
چهرمو به طرز مسخره ای کیوت و لوس کردم و گفتم
_بابا...یعنی داری دختر خودتو تهدید میکنی؟
زدم زیر خنده و از روی صندلی بلند شدم و به سمتش قدم برداشتم
_من...از تو نمیترسم که بخوای تهدیدم کنی.
پوشه رو انداختم جلوش
_نگاش کن...بنظرم مطلب جالبی توشه.
توی اون پوشه تمام مدارک و اسنادی که توی فلش بود رو گذاشته بودم. از گشاد شدن چشماش متوجه ترسش شدم
_چیه؟ ترسیدی؟ فکر کردی الکی و سرخود پا میشم میام اینجا؟
×توی عوضی هنوز برات درس عبرت نشده نه؟ نظرت چیه نفر بعدی اون پسره...اسمش چی بود...آهان...نظرت چیه نفر بعدی که جلو چشمات میمیره...هیونجین باشه؟
بنظرم که بازی جالبی میشه.
خون تو رگام به جوش اومد ولی خونسردیمو حفظ کردم و رفتم سمتش
_نکنه فکر کردی من با این حرفات میترسم. اگه اینارو بدم دست پلیس...بنظرت یکم بد نمیشه واست؟
×میتونی همین الان اینکارو بکنی ولی داری با این کارت خودتو به نابودی میکشی.
_من دیگه اون ا.ت قدیمی نیستم پدر...سعی نکن من رو بترسونی.(پوزخند)
تنه ای به شونش زدمو رفتم بیرون. جلوی در وایسادم و گفتم
_او یادم رفت بگم( فلش رو گرفتم جلوش )فکر کنم فلش رو اشتباهی دادم...
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
۳.۴k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.