پارت 36
پارت 36
خواستم برگردم که صدای شلیک اومد. برگشتم و دیدم پدرخواندم با یه سری از افرادش اینجان.
×به به به. ببین کی اینجاست. فکر نمیکردم واقعا بیای.
اسلحشو گرفت سمتم و با داد گفت
×اون فلشو بزار سرجاششش. فورااا.
رفتم نزدیکتر و وایسادم دقیقا روبه روش.
_شلیک کن. زودباش. شلیک کن.
×تو استثنا نیستی.
تفنگ رو گرفت رو پیشونیم.
×از این تصمیمت پشیمون میشی. همین الان فلش رو بده.
با دستم تفنگ رو گرفتم و با اون یکی دستم دستشو پیچوندم و رو به پشت گرفتمش سمت خودم. اسلحه رو گرفتم رو سرش.
_فکر کنم یادت رفته...خودت مبارزه و کار با اسلحه رو بهم یاد دادی.
افرادش اسلحشونو گرفته بودن سمتم و گفتم
_اگه یه قدم دیگه بردارین رئیستونو از دست میدین.
درحالی که نفس نفس میزد به یکی از افرادش اشاره کرد که بیارتش.
چی رو بیاره؟
دیدم که یکی از افرادش رفت و از تو ماشین با یه نفر برگشت. اون...اون هانول بود!
×فکر کنم باختی خانم کیم. اسلحتو بزار کنار واگرنه دیگه دوستت رو نمیبینی.
نگاهی به سوجون و هیونجین کردم که تو حالت آماده باش بودن. چاره ای نداشتم نمیتوتستم هانول رو از دست بدم. آروم دست پارک رو ول کرد و اسلحه رو انداختم زمین.
_حالا...ولش کن.
×اول فلش.
از تو جیبم فلش رو درآوردم و دادم بهش. میخواست بگیره که دستمو کشیدم.
_اول هانول رو بفرست اینور.
×باشه.
هانول رو فرستاد سمت من. گرفتمش و پشتم قایمش کردم. بعد فلش رو دادم بهش. بقیه بچه هام اومدن کنارم. فکر کردم دیگه همه چی تموم شده. داشتم هانول رو از سر تا پا چک میکردم که یه دفعه منو چرخوند و جاشو با من عوض کرد و محکم بغلم کرد که احساس کردم چیزی محکم شلیک شد.
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
خواستم برگردم که صدای شلیک اومد. برگشتم و دیدم پدرخواندم با یه سری از افرادش اینجان.
×به به به. ببین کی اینجاست. فکر نمیکردم واقعا بیای.
اسلحشو گرفت سمتم و با داد گفت
×اون فلشو بزار سرجاششش. فورااا.
رفتم نزدیکتر و وایسادم دقیقا روبه روش.
_شلیک کن. زودباش. شلیک کن.
×تو استثنا نیستی.
تفنگ رو گرفت رو پیشونیم.
×از این تصمیمت پشیمون میشی. همین الان فلش رو بده.
با دستم تفنگ رو گرفتم و با اون یکی دستم دستشو پیچوندم و رو به پشت گرفتمش سمت خودم. اسلحه رو گرفتم رو سرش.
_فکر کنم یادت رفته...خودت مبارزه و کار با اسلحه رو بهم یاد دادی.
افرادش اسلحشونو گرفته بودن سمتم و گفتم
_اگه یه قدم دیگه بردارین رئیستونو از دست میدین.
درحالی که نفس نفس میزد به یکی از افرادش اشاره کرد که بیارتش.
چی رو بیاره؟
دیدم که یکی از افرادش رفت و از تو ماشین با یه نفر برگشت. اون...اون هانول بود!
×فکر کنم باختی خانم کیم. اسلحتو بزار کنار واگرنه دیگه دوستت رو نمیبینی.
نگاهی به سوجون و هیونجین کردم که تو حالت آماده باش بودن. چاره ای نداشتم نمیتوتستم هانول رو از دست بدم. آروم دست پارک رو ول کرد و اسلحه رو انداختم زمین.
_حالا...ولش کن.
×اول فلش.
از تو جیبم فلش رو درآوردم و دادم بهش. میخواست بگیره که دستمو کشیدم.
_اول هانول رو بفرست اینور.
×باشه.
هانول رو فرستاد سمت من. گرفتمش و پشتم قایمش کردم. بعد فلش رو دادم بهش. بقیه بچه هام اومدن کنارم. فکر کردم دیگه همه چی تموم شده. داشتم هانول رو از سر تا پا چک میکردم که یه دفعه منو چرخوند و جاشو با من عوض کرد و محکم بغلم کرد که احساس کردم چیزی محکم شلیک شد.
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
۴.۰k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.