part 5
part 5
که یهو گوشیم زنگ خورد رفتم داخله اتاق جواب دادم
ات: بفرمایید
یه جون: سلام
ات: سلام شماره منو از کجا ذوردی
یه جون: از دوستات گرفتم
ات: تو خوشحالی
یه جون: دارم با تو ازدواج میکنم چجوری خوب نباشم خوشگله
ات: یه جون تو منو دوست داری
یه جون: اره عزیزم
ات: منم دوست دارم
یه جون: خب واسه لباس عروس دامادی خودمون دوتا بریم
ات: باشه
یه جون: شب بخیر ستاره
ات: شب بخیر خوشتیپ
بعدش قطع کردیم یه جون خیلی خوبه منم دوسش دارم اونم منو دوست داره خیلی خوشحال از اتاقم اومدم بیرون مامان و بابام یکم تعجب کردن ولی خوشحال شدن که من دارم میخندم خب نشستیم من اون سالن رو انتخاب کردم ولی مامان و بابام اجازه ندادن گفتن باید یک جای شیک باشه خب بنظرم اصلا این چیزا مهم نیست حالا هرچی مهم اینکه دارم ازشون خلاص میشم و چندتا لباس عروس داماد دیدم خیلی قشنگ بودن یکی انتخاب کردم
ویو فردا
صبح بلند شدم قرارم با یه جون ساعت ۹ بود ولی الان ۸ سریع رفتم یک چیز خوردم لباسامو پوشیدم اومدم پایین به مامان و بابام گفتن و اونا هم قبول کردن کیفمو برداشتم اومدم جلو در و منتظر یه جون موندم که بعد از چند مین اومد سوار ماشین شدم و رفتیم سمت پاساژ بزرگ سئول خیلی لباسا قشنگی بودن و بلخره بعد از کلی مغازه رفتن تو نستیم یکی رو انتخاب کنیم و منم یک لباسه ست دیدم
ات: یه جون
یه جون: جونم
ات: عشقم میشه بریم داخله این مغازه ها
یه جون: اره حتما بیا بریم
رفتیم یک لباسه ست گرفتیم اومدیم بیرون و بعدشم یه جون رفت داخله یک مغازه ارایشی یک جعبه پر از وسایل ارایشی گرفت
ات؛: مرسی عشقم
یه جون: خواهش خوشگلم
و بعدش.......
که یهو گوشیم زنگ خورد رفتم داخله اتاق جواب دادم
ات: بفرمایید
یه جون: سلام
ات: سلام شماره منو از کجا ذوردی
یه جون: از دوستات گرفتم
ات: تو خوشحالی
یه جون: دارم با تو ازدواج میکنم چجوری خوب نباشم خوشگله
ات: یه جون تو منو دوست داری
یه جون: اره عزیزم
ات: منم دوست دارم
یه جون: خب واسه لباس عروس دامادی خودمون دوتا بریم
ات: باشه
یه جون: شب بخیر ستاره
ات: شب بخیر خوشتیپ
بعدش قطع کردیم یه جون خیلی خوبه منم دوسش دارم اونم منو دوست داره خیلی خوشحال از اتاقم اومدم بیرون مامان و بابام یکم تعجب کردن ولی خوشحال شدن که من دارم میخندم خب نشستیم من اون سالن رو انتخاب کردم ولی مامان و بابام اجازه ندادن گفتن باید یک جای شیک باشه خب بنظرم اصلا این چیزا مهم نیست حالا هرچی مهم اینکه دارم ازشون خلاص میشم و چندتا لباس عروس داماد دیدم خیلی قشنگ بودن یکی انتخاب کردم
ویو فردا
صبح بلند شدم قرارم با یه جون ساعت ۹ بود ولی الان ۸ سریع رفتم یک چیز خوردم لباسامو پوشیدم اومدم پایین به مامان و بابام گفتن و اونا هم قبول کردن کیفمو برداشتم اومدم جلو در و منتظر یه جون موندم که بعد از چند مین اومد سوار ماشین شدم و رفتیم سمت پاساژ بزرگ سئول خیلی لباسا قشنگی بودن و بلخره بعد از کلی مغازه رفتن تو نستیم یکی رو انتخاب کنیم و منم یک لباسه ست دیدم
ات: یه جون
یه جون: جونم
ات: عشقم میشه بریم داخله این مغازه ها
یه جون: اره حتما بیا بریم
رفتیم یک لباسه ست گرفتیم اومدیم بیرون و بعدشم یه جون رفت داخله یک مغازه ارایشی یک جعبه پر از وسایل ارایشی گرفت
ات؛: مرسی عشقم
یه جون: خواهش خوشگلم
و بعدش.......
۳.۲k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.