عشق مافیایی
عشق مافیایی
. پارت 5
منم بیب.......
فلش بک به 10 صبح
جونکوک : از خواب بلند شدم. ا/ت از خواب بلند شده بود. منم بلند شدم. ا/تو دیدم که داشت با خوشحالی صبحانه درست میکرد.
لبخندی زدمو و به طرفش رفتم دستامو دورش حلقه کردم.
ا/ت : داشتم برای کوکی صبحانه درست میکردم. که دستای کوک رو دور کمرم حس کردم.
ا/ت : سلام کوکی.
کوک : سلام بیب.
شروع کردم گردنشو بوسیدن.
دیشب بت خوش گذشت بیبی؟
ا/ت : بد نبود. خجالتم ندههه
جونکوک : 😂
راوی : داشتن صبحونه میخوردن که ا/ت با عجله دوید سمت دستشویی.
جونکوک : داشتیم صبحونه میخوردیم که ا/ت با عجله رفت دستشویی. با نگرانی دویدم سمت در.!
ا/ت ا/ت!!!! چیشد یهوووو ؟!
5 مین بعد.
جونکوک : پشت در منتظر بودم که ا/ت اومد بیرون.
ا/ت : جونکوک من حالم بده. ( گریه).
جونکوک : بیا بریم دکتر.
فلش بک به دکتر.
دکتر : آقای جئون همسرتون حاملس. تبریک میگم
میتونید برید خانومتونو ببینید.
با خوشحالی دویدم سمت ا/ت محکم بغلش کردم
جونکوک : ا/ت!! من بابا شدممم!!!!
ا/ت : آره جونکوک بابا شدی ( گریه ی شوق)
راوی : چند ماه بعد بچشون به دنیا اومد.
یه زندگی عالی داشتند.
یک سال بعد........
ا/ت : صبح با گریه ی لونا از خواب بلند شدم. با کلافگی نگاهی به رخت خواب کردم جونکوک نبود. مثل همیشه لونا رو آروم کردمو داشتم صبحونه درست میکردم..... تو این فکر بودم که من از وقتی بچه دار شدم مثل یه زن واقعی شدم ولی مثل قبل بهم خوش نمیگذره یجورایی خسته شدم......
تو همین موقع لیا ( دوست ا/ت)........
ادامه دارد.....
امیدوارم خوشتون اومده باشه 💞✨
. پارت 5
منم بیب.......
فلش بک به 10 صبح
جونکوک : از خواب بلند شدم. ا/ت از خواب بلند شده بود. منم بلند شدم. ا/تو دیدم که داشت با خوشحالی صبحانه درست میکرد.
لبخندی زدمو و به طرفش رفتم دستامو دورش حلقه کردم.
ا/ت : داشتم برای کوکی صبحانه درست میکردم. که دستای کوک رو دور کمرم حس کردم.
ا/ت : سلام کوکی.
کوک : سلام بیب.
شروع کردم گردنشو بوسیدن.
دیشب بت خوش گذشت بیبی؟
ا/ت : بد نبود. خجالتم ندههه
جونکوک : 😂
راوی : داشتن صبحونه میخوردن که ا/ت با عجله دوید سمت دستشویی.
جونکوک : داشتیم صبحونه میخوردیم که ا/ت با عجله رفت دستشویی. با نگرانی دویدم سمت در.!
ا/ت ا/ت!!!! چیشد یهوووو ؟!
5 مین بعد.
جونکوک : پشت در منتظر بودم که ا/ت اومد بیرون.
ا/ت : جونکوک من حالم بده. ( گریه).
جونکوک : بیا بریم دکتر.
فلش بک به دکتر.
دکتر : آقای جئون همسرتون حاملس. تبریک میگم
میتونید برید خانومتونو ببینید.
با خوشحالی دویدم سمت ا/ت محکم بغلش کردم
جونکوک : ا/ت!! من بابا شدممم!!!!
ا/ت : آره جونکوک بابا شدی ( گریه ی شوق)
راوی : چند ماه بعد بچشون به دنیا اومد.
یه زندگی عالی داشتند.
یک سال بعد........
ا/ت : صبح با گریه ی لونا از خواب بلند شدم. با کلافگی نگاهی به رخت خواب کردم جونکوک نبود. مثل همیشه لونا رو آروم کردمو داشتم صبحونه درست میکردم..... تو این فکر بودم که من از وقتی بچه دار شدم مثل یه زن واقعی شدم ولی مثل قبل بهم خوش نمیگذره یجورایی خسته شدم......
تو همین موقع لیا ( دوست ا/ت)........
ادامه دارد.....
امیدوارم خوشتون اومده باشه 💞✨
۱۱.۷k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.