وانشات از دریکو مالفوی:)
ا/ت شیرینی ها رو روی میز چید. که یک دفعه صدایِ در بلند شد. در رو باز کرد و به پانسی و متیو و لورنزو و تئو سلام کرد و اونا رو دونه دونه بغل کرد. هر کی یه جا نشست و یواش یواش جمع گرم گرفت و همه میگفتند و میخندیدن. صدایِ در بلند شد. ا/ت به سمت در رفت و در رو باز کرد و دریکو رو باصورت خونی دید. دریکو با چشایِ یخیش به ا/ت نگاهی انداخت و گفت: نَیام تو؟!
ا/ت از جلوی در کنار رفت و دریکو وارد خونه شد. دستشو جلوی بینی و لبِش گرفت تا کسی متوجه خونی بودنشون نشه. سلام سَر سَری ای کرد ورفت تو آشپزخونه. ا/ت هم دنبال دریکو رفت تو آشپزخونه و لا نگرانی گفت: چرا صورتت خونیه؟!
دریکو پوزخندی زد و گفت: چیزی نیس خوبم!
ا/ت دستمال رو از رویِ کابینت برداشت و گذاشت رویِ بینی دریکو تا خونشو پاک کنه.
دریکو اخمی کردو گفت: آخخخ .. یواش..
ا/ت دستمال رو بیشتر رویِ زخم فشار داد و گفت: بگو ببینم چی شده.
دریکو: آیییی.. گفتم که خوبم..چیزی نیس.
ا/ت هوفی کشید و به پاک کردن خون ادامه داد.. دریکو به چشایِ ا/ت زل زد و گفت: ا/ت..
ا/ت: جونم؟
دریکو: خسته ای نه؟
ا/ت ب تعجب نگاش کرد و گفت: نع:|
دریکو خندید و گفت: آخه از صب تا شب تو مغز من میچرخی.. باید خسته باشی..
ا/ت دستمال رو از رو زخم دریکو برداشت و پایینو نگا کرد و سرخ شد. دریکو یکی ازشیرینی ها رو برداشت و گذاشت تو دهنش و گفت: عین ل*ات شیرینَن..!
ا/ت اومد از آشپزخونه بره بیرون که دریکو بغلش کرد و تو هوا چرخوندش...
دریکو برادرممم چرا لاشی شدیییی؟😂😑
ا/ت از جلوی در کنار رفت و دریکو وارد خونه شد. دستشو جلوی بینی و لبِش گرفت تا کسی متوجه خونی بودنشون نشه. سلام سَر سَری ای کرد ورفت تو آشپزخونه. ا/ت هم دنبال دریکو رفت تو آشپزخونه و لا نگرانی گفت: چرا صورتت خونیه؟!
دریکو پوزخندی زد و گفت: چیزی نیس خوبم!
ا/ت دستمال رو از رویِ کابینت برداشت و گذاشت رویِ بینی دریکو تا خونشو پاک کنه.
دریکو اخمی کردو گفت: آخخخ .. یواش..
ا/ت دستمال رو بیشتر رویِ زخم فشار داد و گفت: بگو ببینم چی شده.
دریکو: آیییی.. گفتم که خوبم..چیزی نیس.
ا/ت هوفی کشید و به پاک کردن خون ادامه داد.. دریکو به چشایِ ا/ت زل زد و گفت: ا/ت..
ا/ت: جونم؟
دریکو: خسته ای نه؟
ا/ت ب تعجب نگاش کرد و گفت: نع:|
دریکو خندید و گفت: آخه از صب تا شب تو مغز من میچرخی.. باید خسته باشی..
ا/ت دستمال رو از رو زخم دریکو برداشت و پایینو نگا کرد و سرخ شد. دریکو یکی ازشیرینی ها رو برداشت و گذاشت تو دهنش و گفت: عین ل*ات شیرینَن..!
ا/ت اومد از آشپزخونه بره بیرون که دریکو بغلش کرد و تو هوا چرخوندش...
دریکو برادرممم چرا لاشی شدیییی؟😂😑
۵.۲k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.