پارت ۱۰
کوک با یه صدایه عاشقانه لب زد
کوک:قشنگ نیست؟
ا/ت یه لحظه شوک شد هیچوقت با این صدا با تن صدا اصلا حرفش روبرو نشده بود نفس عمیقی کشید
ا/ت:کادوت خیلی ارزون اما دلنشین بود حالا برو کنار
کوک کنار رفت و ا/ت سریع از پیشش رد شد،
ا/ت یه لحظه یه احساسات نامفهومی حس کرد تپش قلب، احساسی که میخواست ازش فرار کنه و دیگه تجریه اش نکنه
اخرای مدرسه بود که ا/ت و یونگی منتظر راننده بودن
یونگی؛ امشب هستی منو تو کوک یکم بریم غذا بخوریم ؟
کوک:ایده خوبیه
ا/ت:نه نمیشه
یونگی و کوک همزمان گفتن :چرا؟
ا/ت:امروز روز مطالعه منه یعنی امروز روزیه که فقط باید کتاب خوندن و غرق شد اوکی؟
راننده ا/ت اومد و ا/ت سوار شد رفت
ا/ت ویو :
رسیدیم خونه ناهار خوردم مامان بابام دوروز نبودن، یکم استراحت کردم یه لباس پوشیدم (اسلاید بعد) حدود ها چهار بعد از ظهر بود که راه افتادم برم کتابخونه مورد علاقم دوباره قفسه هارو چک کردم که همون کتاب دیدم روانشناسی عشق انگار معروف شده
ا/ت:فقط یبار تو زندیگم این مطالب میخونم
کتابو گرفت شروع کرد به خوندن
او یکبار رفت و امد اما شکسته فراموش شد بد ها با کوچک چیز ها قلب ما پذیرفت و رفت از اونجا
اولین جملش عجیب بود اما یاد صحنه هایی میوفتاد که دسته خودش هم نبود تو همشون کوک بود
ا/ت:از اولم میدونستم چرته
سریع کتابو سره جاش گذاشت یه کتاب فانتزی پیدا کرد شروع کرد به خوندن
ساعت هفت کتابخونه بسته شد ا/ت به سمت خونه رفت دره عمارت باز کرد کیفشو با کت اشو دراورد و به سمت اشپز خونه رفت شیر کاکائو و شیر موز خونگی درست کرد و کیکی که صبح مامانش درست کرده بود هم رو میز گذاشت
کوک:قشنگ نیست؟
ا/ت یه لحظه شوک شد هیچوقت با این صدا با تن صدا اصلا حرفش روبرو نشده بود نفس عمیقی کشید
ا/ت:کادوت خیلی ارزون اما دلنشین بود حالا برو کنار
کوک کنار رفت و ا/ت سریع از پیشش رد شد،
ا/ت یه لحظه یه احساسات نامفهومی حس کرد تپش قلب، احساسی که میخواست ازش فرار کنه و دیگه تجریه اش نکنه
اخرای مدرسه بود که ا/ت و یونگی منتظر راننده بودن
یونگی؛ امشب هستی منو تو کوک یکم بریم غذا بخوریم ؟
کوک:ایده خوبیه
ا/ت:نه نمیشه
یونگی و کوک همزمان گفتن :چرا؟
ا/ت:امروز روز مطالعه منه یعنی امروز روزیه که فقط باید کتاب خوندن و غرق شد اوکی؟
راننده ا/ت اومد و ا/ت سوار شد رفت
ا/ت ویو :
رسیدیم خونه ناهار خوردم مامان بابام دوروز نبودن، یکم استراحت کردم یه لباس پوشیدم (اسلاید بعد) حدود ها چهار بعد از ظهر بود که راه افتادم برم کتابخونه مورد علاقم دوباره قفسه هارو چک کردم که همون کتاب دیدم روانشناسی عشق انگار معروف شده
ا/ت:فقط یبار تو زندیگم این مطالب میخونم
کتابو گرفت شروع کرد به خوندن
او یکبار رفت و امد اما شکسته فراموش شد بد ها با کوچک چیز ها قلب ما پذیرفت و رفت از اونجا
اولین جملش عجیب بود اما یاد صحنه هایی میوفتاد که دسته خودش هم نبود تو همشون کوک بود
ا/ت:از اولم میدونستم چرته
سریع کتابو سره جاش گذاشت یه کتاب فانتزی پیدا کرد شروع کرد به خوندن
ساعت هفت کتابخونه بسته شد ا/ت به سمت خونه رفت دره عمارت باز کرد کیفشو با کت اشو دراورد و به سمت اشپز خونه رفت شیر کاکائو و شیر موز خونگی درست کرد و کیکی که صبح مامانش درست کرده بود هم رو میز گذاشت
۲.۸k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.