پارت 9
کوک حدود های ساعت 12 ظهر به مدرسه رسید همه سره کلاس شیمی بودن و داشتن مبحث تکراری مرور میکردن که کوک وارد کلاس شد
معلم:جناب کوک، واقعا متشکریم که دو دیقه مونده به زنگ به کلاس رسیدین
همه شروع کردن به خندیدن
کوک:استاد شما هم بد جور امروز اتک خوردید ها!
کوک رفت سره جاش نشست که زنگ خورد
ا/ت امروز خسته بود حوصله بحث نداشت حقیقتش ا/ت عاشق کتاب بود تو عمارتشون هم کلی کتاب بود پس رفت به کتابخونه مدرسه تا یکم سرگرم بشه
وقتی وارد کتابخونه شد رفت پیش طبقه ها یه وسطی
بیشتر کتاب ها یه مدرسه رو خونده بود، چشمش به یه کتاب خورد روانشناسی عشق، ا/ت از این جور کتاب ها متنفر بود ولی میخواست اینو بخونه کتابو گرفت تا خواست برگرده کوک جلوش ظاهر شد ا/ت دوباره ترسید
ا/ت:کوک، کوک، تو اخر منو سکته قلبی میدی و بعد با کارهات سکته مغزی
کوک لبخندی زد رفت جلو که ا/ت خورد به کتابخونه
کوک دوتا دستاشو رو کتابخونه گذاشت تا راه فراری برای ا/ت نمونه
ا/ت:چیکار میکنی؟
کوک از پشتش یه شاخه گل قرمز اورد به ا/ت داد
کوک:بابت دیروز و پیروز متاسفم، و بابت دیشب ممنونم
ا/ت:کلا از اول زندگیت مدیون من بودی
معلم:جناب کوک، واقعا متشکریم که دو دیقه مونده به زنگ به کلاس رسیدین
همه شروع کردن به خندیدن
کوک:استاد شما هم بد جور امروز اتک خوردید ها!
کوک رفت سره جاش نشست که زنگ خورد
ا/ت امروز خسته بود حوصله بحث نداشت حقیقتش ا/ت عاشق کتاب بود تو عمارتشون هم کلی کتاب بود پس رفت به کتابخونه مدرسه تا یکم سرگرم بشه
وقتی وارد کتابخونه شد رفت پیش طبقه ها یه وسطی
بیشتر کتاب ها یه مدرسه رو خونده بود، چشمش به یه کتاب خورد روانشناسی عشق، ا/ت از این جور کتاب ها متنفر بود ولی میخواست اینو بخونه کتابو گرفت تا خواست برگرده کوک جلوش ظاهر شد ا/ت دوباره ترسید
ا/ت:کوک، کوک، تو اخر منو سکته قلبی میدی و بعد با کارهات سکته مغزی
کوک لبخندی زد رفت جلو که ا/ت خورد به کتابخونه
کوک دوتا دستاشو رو کتابخونه گذاشت تا راه فراری برای ا/ت نمونه
ا/ت:چیکار میکنی؟
کوک از پشتش یه شاخه گل قرمز اورد به ا/ت داد
کوک:بابت دیروز و پیروز متاسفم، و بابت دیشب ممنونم
ا/ت:کلا از اول زندگیت مدیون من بودی
۲.۶k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.