چند پارتی تهیونگ [part2]
رئیس: اممم ..خب .. نمیدونم .فقط میدونم به من دستور داده شده آزادی!
خب که قصد دارن منو بپیچونن و دروغ بگن .میدونم که همینطوری نمیشه .اون اتفاقی هم که افتاده بود باید من اعدام میشدم ولی به طور عجیبی فقط ۲۰ سال حبس خوردم که البته اونم بی گناه بودم .پس یه کاسه ای زیر نیم کاسست .باید بفهمم!
ا.ت: میخوام موأدبانه بگم. لطفا بگید چرا من آزادم؟! من همینطوری آزاد نمیشدم؛پس دروغ نگید .
رئیس:ای باباا .توقع داشتم خوش حال باشی نه اینکه منو سوال پیچ کنی؟ آخه کسی هم به اینچیزا گیر میده؟
ا.ت:موضوع رو عوض نکنید .بگید میشنوم؟
رئیس : باشه ولی من کمی رو میدونم .یه نفر اومده و شواهدی رو داده که بی گناهیت رو اثبات کرده .بخاطر همین آزادی.
میدونستم همش رو میدونه ولی به دلیلی نمیگه ولی با این حال اوکی دادم و خواستم برمبیرون که گفت:
دخترم.یه ماشین فرستادن با اون بری خونه جدیدت
ا.ت:شما برای همه زندانیا اینکارو انجام می دید؟(تیکه)
رییس: (کمی مکث) خب... تو فرق داری .
ا.ت: اوکی ولی قبلش یچیزی رو باید بدونید.
رئیس:چی دخترم؟
میخواستم بگم دروغ گوی خوبی نیسی ولی حرفمو خوردم .باید احتیاط کنم شاید میخواد کاری انجام بده ولی چی؟
ا.ت: هیچی مهم نیس .مراقب خودتون باشید .خدانگهدار
رییس:خدانگهدار دخترم.
ا.ت: رفتم داخل اتاق انفرادی خودم و وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون.یه ماشین سفید زنگ بزرگ رو دیدم که ینفر ازش پیاده شد و گفت:
خانم ا.ت؟
ا.ت: بفرمایید
#خب فکر کنم بهتون گفته باشن که باید همراه ما بیاید
ا.ت: بله گفتن
#پس بفرمایید بریم
راوی:هر دو به سمت ماشین راه افتادن و نشستن و حرکت کردن
ا.ت: نشستم که همون پسره دستمالی از جیبش در آورد و گذاشت رو صورتم .ماده بیهوشی بود قطعا .منم که داخل زندان کلی تمرین کرده بودم .نفسمون نگهداشتم و مقاومت کردم و چندی بعد الکی خودمو زدم به بیهوشی که دستمال رو برداشت . انگار زنگ زد به ینفر
#سلام قربان.
@.....
#بله پیداشون کردم و آوردمشون داخل ماشین!
@....
#نه اصلا !حتی سوالی هم نپرسیدن .با رئیس زندان هماهنگ کردمبه بهانه خونه جدید بیان
@....
#نه خیالتون راحت حالشون خوبه!
@...
#چشم قربان .خدانگهدار
(قطع تلفن )
خب همونطور که حدس زده بودم نقشه ای داشتن .
حس کردم ماشین از حرکت ایستاد.پس بهترین زمان برای اجرای نقشم بود
#هیییی ! چرا ایستادی؟ زودباش حرکت کن ارباب منتظر هست نمیخوای که عصبی بشه؟
در این موقع که داشت ویز ویز میکرد سریع بلند شدم و با چند حرکت بیهوشش کردم .جلویی رو هم ناکار کردم واز شانس خوبم در ماشین قفل نبود و سریع بازش کردم و فرار کردم .
داشتیم انگار از شهر خارج میشدیم.ولی دور نبودیم .سریع خودمو به یه تاکسی رسوندم و سوار شدم و آدرس خونه ای که ...
حمایت؟
چطور بود؟
خب که قصد دارن منو بپیچونن و دروغ بگن .میدونم که همینطوری نمیشه .اون اتفاقی هم که افتاده بود باید من اعدام میشدم ولی به طور عجیبی فقط ۲۰ سال حبس خوردم که البته اونم بی گناه بودم .پس یه کاسه ای زیر نیم کاسست .باید بفهمم!
ا.ت: میخوام موأدبانه بگم. لطفا بگید چرا من آزادم؟! من همینطوری آزاد نمیشدم؛پس دروغ نگید .
رئیس:ای باباا .توقع داشتم خوش حال باشی نه اینکه منو سوال پیچ کنی؟ آخه کسی هم به اینچیزا گیر میده؟
ا.ت:موضوع رو عوض نکنید .بگید میشنوم؟
رئیس : باشه ولی من کمی رو میدونم .یه نفر اومده و شواهدی رو داده که بی گناهیت رو اثبات کرده .بخاطر همین آزادی.
میدونستم همش رو میدونه ولی به دلیلی نمیگه ولی با این حال اوکی دادم و خواستم برمبیرون که گفت:
دخترم.یه ماشین فرستادن با اون بری خونه جدیدت
ا.ت:شما برای همه زندانیا اینکارو انجام می دید؟(تیکه)
رییس: (کمی مکث) خب... تو فرق داری .
ا.ت: اوکی ولی قبلش یچیزی رو باید بدونید.
رئیس:چی دخترم؟
میخواستم بگم دروغ گوی خوبی نیسی ولی حرفمو خوردم .باید احتیاط کنم شاید میخواد کاری انجام بده ولی چی؟
ا.ت: هیچی مهم نیس .مراقب خودتون باشید .خدانگهدار
رییس:خدانگهدار دخترم.
ا.ت: رفتم داخل اتاق انفرادی خودم و وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون.یه ماشین سفید زنگ بزرگ رو دیدم که ینفر ازش پیاده شد و گفت:
خانم ا.ت؟
ا.ت: بفرمایید
#خب فکر کنم بهتون گفته باشن که باید همراه ما بیاید
ا.ت: بله گفتن
#پس بفرمایید بریم
راوی:هر دو به سمت ماشین راه افتادن و نشستن و حرکت کردن
ا.ت: نشستم که همون پسره دستمالی از جیبش در آورد و گذاشت رو صورتم .ماده بیهوشی بود قطعا .منم که داخل زندان کلی تمرین کرده بودم .نفسمون نگهداشتم و مقاومت کردم و چندی بعد الکی خودمو زدم به بیهوشی که دستمال رو برداشت . انگار زنگ زد به ینفر
#سلام قربان.
@.....
#بله پیداشون کردم و آوردمشون داخل ماشین!
@....
#نه اصلا !حتی سوالی هم نپرسیدن .با رئیس زندان هماهنگ کردمبه بهانه خونه جدید بیان
@....
#نه خیالتون راحت حالشون خوبه!
@...
#چشم قربان .خدانگهدار
(قطع تلفن )
خب همونطور که حدس زده بودم نقشه ای داشتن .
حس کردم ماشین از حرکت ایستاد.پس بهترین زمان برای اجرای نقشم بود
#هیییی ! چرا ایستادی؟ زودباش حرکت کن ارباب منتظر هست نمیخوای که عصبی بشه؟
در این موقع که داشت ویز ویز میکرد سریع بلند شدم و با چند حرکت بیهوشش کردم .جلویی رو هم ناکار کردم واز شانس خوبم در ماشین قفل نبود و سریع بازش کردم و فرار کردم .
داشتیم انگار از شهر خارج میشدیم.ولی دور نبودیم .سریع خودمو به یه تاکسی رسوندم و سوار شدم و آدرس خونه ای که ...
حمایت؟
چطور بود؟
۵.۶k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.