ارباب من کیم تهیونگ
#ارباب_من_کیم_تهیونگ
#پارت_پنجم
ویو ات
بعد از اون حرف سوا خیلی خوشحال شدم که فهمیدم خانواده من ارباب هم دعوت کردن به عقد و ارباب هم گفته که میام 😐
نامادری ات : بدو اماده شو
ات : اوکی
نامادری ات : .....
ات : .......
پرش زمانی شب ساعت ۸
نامادری ات : سلام خیلی خوش اومدین آقای مین گیونگ
مین گیونگ : همسر من اینجا نیست؟ (انگار نه انگار ۵۲ سال از ات بزرگتره مرتیکه هول😐😂)
نامادری ات : چرا تو اتاقه
ویو تهیونگ
تهیونگ : واااای جونگکوک باورم نمیشه که اون دختره معصوم رو دارن میدن به یه مردی که ۵۲ سال ازش بزرگتره 😑 ( بچه ها جونگکوک داداش ناتنی تهیونگه (میونشون خیلی باهم خوبه) )
نامادری ات : سلام ارباب بالاخره تشریف اوردین
ارباب : سلام خانم ......
ویو ات ساعت ۸ و نیمه الان دیگع باید حرکت کنم از پنجره اومدم بیرون و پول رو از سوا گرفتم و به راهم ادامه دادم که صدا همه جا بلند شد
ات فرار کرده ات فرار کردههههههههه
خیلی ترسیدم برا همین رفتم پشت ماشین ارباب قائم شدم که ارباب و جونگکوک اومدن و سوار ماشین شدن و راه افتادن من خیالم راحت بود چون میدونستم که ارباب میره خونه و راه قطار با راه خونه ارباب یکیه
دیگه رسیدیم که من اول ترسیدم که از ماشین بپرم اما پریدم خوردم زمین و پام زخمی شد و یه تیکه از لباسم به ماشین ارباب چسبید
جونگکوک : صدای یه چیزی میاد
تهیونگ : چیزی نیست
جونگوک : بزار یه نگاه بندازم
تهیونگ : اوکی
چند دقیقه نگذشت که جونگکوک برگشت
جونگکوک : تهیونگی تهیونگی بیا اینجااااااا
تهیونگ : چیشده
جونگکوک : ببین وسالامون بهم ریخته و این یه تیکه از لباس ات هستش ات حتما اینجا قائم شده و الان پیاده شده تا بره سوار اتوبوس شه
تهیونگ : لعنتی گاز بده تا برسیم به اتوبوس
ویو ات بالاخره به اتوبوس رسیدم و رفتم تو اتوبوس که به نفر دستشو گذاشت روی شونه ام گفت کجا با این عجله .......
شرط ها
لایک ۱۵
کامنت ۲۰
فالور ۲
#پارت_پنجم
ویو ات
بعد از اون حرف سوا خیلی خوشحال شدم که فهمیدم خانواده من ارباب هم دعوت کردن به عقد و ارباب هم گفته که میام 😐
نامادری ات : بدو اماده شو
ات : اوکی
نامادری ات : .....
ات : .......
پرش زمانی شب ساعت ۸
نامادری ات : سلام خیلی خوش اومدین آقای مین گیونگ
مین گیونگ : همسر من اینجا نیست؟ (انگار نه انگار ۵۲ سال از ات بزرگتره مرتیکه هول😐😂)
نامادری ات : چرا تو اتاقه
ویو تهیونگ
تهیونگ : واااای جونگکوک باورم نمیشه که اون دختره معصوم رو دارن میدن به یه مردی که ۵۲ سال ازش بزرگتره 😑 ( بچه ها جونگکوک داداش ناتنی تهیونگه (میونشون خیلی باهم خوبه) )
نامادری ات : سلام ارباب بالاخره تشریف اوردین
ارباب : سلام خانم ......
ویو ات ساعت ۸ و نیمه الان دیگع باید حرکت کنم از پنجره اومدم بیرون و پول رو از سوا گرفتم و به راهم ادامه دادم که صدا همه جا بلند شد
ات فرار کرده ات فرار کردههههههههه
خیلی ترسیدم برا همین رفتم پشت ماشین ارباب قائم شدم که ارباب و جونگکوک اومدن و سوار ماشین شدن و راه افتادن من خیالم راحت بود چون میدونستم که ارباب میره خونه و راه قطار با راه خونه ارباب یکیه
دیگه رسیدیم که من اول ترسیدم که از ماشین بپرم اما پریدم خوردم زمین و پام زخمی شد و یه تیکه از لباسم به ماشین ارباب چسبید
جونگکوک : صدای یه چیزی میاد
تهیونگ : چیزی نیست
جونگوک : بزار یه نگاه بندازم
تهیونگ : اوکی
چند دقیقه نگذشت که جونگکوک برگشت
جونگکوک : تهیونگی تهیونگی بیا اینجااااااا
تهیونگ : چیشده
جونگکوک : ببین وسالامون بهم ریخته و این یه تیکه از لباس ات هستش ات حتما اینجا قائم شده و الان پیاده شده تا بره سوار اتوبوس شه
تهیونگ : لعنتی گاز بده تا برسیم به اتوبوس
ویو ات بالاخره به اتوبوس رسیدم و رفتم تو اتوبوس که به نفر دستشو گذاشت روی شونه ام گفت کجا با این عجله .......
شرط ها
لایک ۱۵
کامنت ۲۰
فالور ۲
۱۰.۲k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.