شکمم کشیدم و ب این فکر کردم ک دختر میشه یا پسر اشکام جاری
شکمم کشیدم و ب این فکر کردم ک دختر میشه یا پسر اشکام جاری شدن سرمو بلند کردم ک دیدم رو ب روم ی زن و شوهر نشسته بودن ک زنه حامله بود و معلوم بود ماه های آخرشه با محبت بچه شونو نوازش میکردن و حرف میزدن ت دلم گفتم یعنی میشه منم ی خانواده داشته باشم یعنی اگ ارباب بفهمه قبولش میکنه با ترس از اینکه ارباب اینو بفهمه جفته مونو میکشه تمام تنم مور مور شد اشکامو پاک کردم منتظر موندم تا اسممو صدا بزنن ~خانمه نفیسه راد با صدا زدنم هوری قلبم ریخت یعنی الان نوبته منه دیگ همه چی تموم شد با یاداوری بچگیم تمام اتفاقاته بعده زندگیم ب خودم جرأت دادم تمام توانمو انداختم روی پاهام و آروم وارده اتاقی شدم زنی نشسته بود ک ازم امضا گرفت و گفت دراز بکشم روی تخت با امپولی ک زد بهم چشام سیاهی رفت
#هاکان
نگهبان بهم زنگ زد و گفت ک نفیسه میخواد بره بیرون ب یکی از بادی گاردام سپردم ک مواظبش باشه ک بهم خبر داد رفته دکتر با ترس اینکه نکنه باز طوریش شده سریع رفتم دکتر و از منشی پرسیدم ک با حرفی ک زد برق از سرم پرید ~برای سقده جنین وقت گرفتن شما شوهره شونین یعنی نفیسه حاملست یعنی من دادم بابا میشم بدون جواب دادن ب سوالش عربده کشیدم +زنم کجاست نفیسه کجاست~ آروم باشید آقای محترم ایشون ت اتاقن دکتر کناره شونه رفتم سمته اولین دری ک بسته بود ولی نبود~ آقای محترم شما نمیتونین برید ت اتاق سریع رفتم سمته اتاقه بعدی ک با دیدن نفیسه ک بیهوش روی تخت بود و دکتری بالای سرش پام شل شد سریع رفتم سمتش و یقه ی پیرهنشو گرفتم کجاست+ با زنم چیکار کردی چش شده هااا ~آروم باشید آقا همسر و بچه تون حالشون خوبه زیره لب خداروشکری گفتم و نفیسه رو از روی تخت بلند کردم و بدون توجه ب حرفای دل و منشی از دکتر بردمش بیرون گذاشتمش روی صندلی عقب و روندم ب سمته عمارت
#نفیسه
با احساسه دستی روی سرم چشامو آروم باز کردم بی بی کنارم نشسته بود هیچیو یادم نبود ~حالت خوبه دخترم آخه چرا اینکارو کردی همه چیو یادم اومد از جام پریدم یعنی همه چی تموم شد دستمو گذاشتم روی شکمم یعنی دیگ بچه ای در کار نی من کشتمش نفسم بالا نمیومد و حس خفگی داشتم ک بی بی گفت ~نگران نباش دخترم بچت حالش خوبه سرمو چرخوندم ب سمتش +یعنی چی~ اگه ارباب ب موقع خودشو نمیرسوند ک نمیدونم چی میشد+ یعنی الان بچم ت شکمم زندست لبخندی زد و موهامو نوازش کرد ک جوابمو گرفتم و ناخوداگاه اشکام ریخت ولی این بار از خوشحالی بود اگ میکشتمش هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم خدایا شکرت خب دخترم ت استراحت کن من میرم ی چیزی بیارم بخوری جون بگیری تا بی بی از در خارج شد ارباب وارد شد و اومد سمتم نشست کنارم دستشو گذاشت روی شکمم ک ی حسه عجیبی داشتم زل زدم ت چشاش~چرا اینکارو کردی سرمو انداختم پایین +ترسیدم از چی
#هاکان
نگهبان بهم زنگ زد و گفت ک نفیسه میخواد بره بیرون ب یکی از بادی گاردام سپردم ک مواظبش باشه ک بهم خبر داد رفته دکتر با ترس اینکه نکنه باز طوریش شده سریع رفتم دکتر و از منشی پرسیدم ک با حرفی ک زد برق از سرم پرید ~برای سقده جنین وقت گرفتن شما شوهره شونین یعنی نفیسه حاملست یعنی من دادم بابا میشم بدون جواب دادن ب سوالش عربده کشیدم +زنم کجاست نفیسه کجاست~ آروم باشید آقای محترم ایشون ت اتاقن دکتر کناره شونه رفتم سمته اولین دری ک بسته بود ولی نبود~ آقای محترم شما نمیتونین برید ت اتاق سریع رفتم سمته اتاقه بعدی ک با دیدن نفیسه ک بیهوش روی تخت بود و دکتری بالای سرش پام شل شد سریع رفتم سمتش و یقه ی پیرهنشو گرفتم کجاست+ با زنم چیکار کردی چش شده هااا ~آروم باشید آقا همسر و بچه تون حالشون خوبه زیره لب خداروشکری گفتم و نفیسه رو از روی تخت بلند کردم و بدون توجه ب حرفای دل و منشی از دکتر بردمش بیرون گذاشتمش روی صندلی عقب و روندم ب سمته عمارت
#نفیسه
با احساسه دستی روی سرم چشامو آروم باز کردم بی بی کنارم نشسته بود هیچیو یادم نبود ~حالت خوبه دخترم آخه چرا اینکارو کردی همه چیو یادم اومد از جام پریدم یعنی همه چی تموم شد دستمو گذاشتم روی شکمم یعنی دیگ بچه ای در کار نی من کشتمش نفسم بالا نمیومد و حس خفگی داشتم ک بی بی گفت ~نگران نباش دخترم بچت حالش خوبه سرمو چرخوندم ب سمتش +یعنی چی~ اگه ارباب ب موقع خودشو نمیرسوند ک نمیدونم چی میشد+ یعنی الان بچم ت شکمم زندست لبخندی زد و موهامو نوازش کرد ک جوابمو گرفتم و ناخوداگاه اشکام ریخت ولی این بار از خوشحالی بود اگ میکشتمش هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم خدایا شکرت خب دخترم ت استراحت کن من میرم ی چیزی بیارم بخوری جون بگیری تا بی بی از در خارج شد ارباب وارد شد و اومد سمتم نشست کنارم دستشو گذاشت روی شکمم ک ی حسه عجیبی داشتم زل زدم ت چشاش~چرا اینکارو کردی سرمو انداختم پایین +ترسیدم از چی
۴.۹k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.