اشتباه اخر
پارت³
_که تصمیم گرفتی یکم توجهتو بیشتر بدی به اون اره؟*پوزخند ترسناکی بر لبانش نقش میبندد که دل هرکسی را از دلهره و ترس به لرزه می اندازد*
_از الان به بعد تصمیم گرفتم همه چیز رو تغییر بدم...ممکنه این شرایط جدید باب میلت نباشد ولی بهش عادت میکنی
به خاطر لحن او و کلامش ضربان قلبت دو چندان میشود و تعداد نفساتت کوتاه و بیشتر میشود.
_دنبالم بیا
*او به سمت در میرود و کتش و کفشش را به تن میکند و به سمت پارکینگ میرود*
تو دنبالش میروی و کت و کفش خود را میپوشی و دنبالش به سمت پارکینگ راه میروی...متوجه میشی که داره با یکی از همکاراش صحبت میکنه و میگه: اونی که خودت میدونی رو هرچه زودتر از زندانش دربیار و وسط اون متروکه ی خراب بزار و سعی کن بیدارش کنی....این حرفش خیلی ترسناک به نظر میومد و تند تند دنبالش میرفتی...تهیونگ سوار یکی از ماشین هایش شد...البته ماشین کارش و تاحالا تو با او سوار این ماشین نشده بود چون مربوط به کارش بود...
_اماده ای؟ امیدوارم فقط غش نکنی...البته میدونم تو روحیت مثل یک بچه ی نوپا ی ۳ ساله لطیفه و دلت مثل یک گنجشک نازک و کوچیک ولی این چیزی بود که باید اتفاق می افتاد...
لحنش همانطور ترسناک بود و کلماتش ترسناک تر.تمام ترس و دلهره ات را در گلویت جمع کردی و با یک فشار زیاد قورت دادی...تهیونگ ماشین رو روشن کرد و با سرعت زیاد از پارکینگ خارج شد...رانندگی میکرد در مسیر های مختلف میرفت که تو هیچکدام را بلد نبودی...تقریبا ربع ساعت گذشته بود و تو به خودت امدی و دیدی که بیرون از شهر درو یک ناکجا آباد هستی و داری از ماشین تهیونگ پیاده میشوی.
_امیدوارم از سورپرایزی که برات دارم خوشت بیاد.
دنبال او راه می افتی به داخل ان متروکه...بدنت از ترس سست شده بود و میلرزیدی...در ان خرابه با صدای قیژ قیژ مانند گوش خراشی باز شد...یک لامپ که انرژش کمی داشت دقیقا وسط ان بود و دقیقا به موازات ان لامپ یک صندلی آهنی زنگ زده کج و کوله شده بود و یک پسر که آشنا به نظر میومد به ان صندلی بسته شده بود...طناب ها خیلی سفت بودنن و صورتش پر از زخم بود...ان چشمان آبی پسر که مثل اقیانوس آرام بودند زیر ان لامپ به طرز فاکی جلوه نمایی میکردند حتی با اون بدن بیجون و سفید باز هم هیچی از زیبایی ان دو چشم کم نشده بود.ان دو مردمک رنگی در ان دو حدقه ی سفید که بدجور جلب توجه میکردند
۳ پارت برای امروز...
اگه حمایت بالا باشه بقیه پارت ها رو امروز میزارم یا کلشو تو ی روز میفرستم و اگر نه شاید روزی فقط ی پارتش کنم...
پس حمایت یادت نره بیبی؛)
#تهیونگ #رمان #وانشات #تک_پارتی
_که تصمیم گرفتی یکم توجهتو بیشتر بدی به اون اره؟*پوزخند ترسناکی بر لبانش نقش میبندد که دل هرکسی را از دلهره و ترس به لرزه می اندازد*
_از الان به بعد تصمیم گرفتم همه چیز رو تغییر بدم...ممکنه این شرایط جدید باب میلت نباشد ولی بهش عادت میکنی
به خاطر لحن او و کلامش ضربان قلبت دو چندان میشود و تعداد نفساتت کوتاه و بیشتر میشود.
_دنبالم بیا
*او به سمت در میرود و کتش و کفشش را به تن میکند و به سمت پارکینگ میرود*
تو دنبالش میروی و کت و کفش خود را میپوشی و دنبالش به سمت پارکینگ راه میروی...متوجه میشی که داره با یکی از همکاراش صحبت میکنه و میگه: اونی که خودت میدونی رو هرچه زودتر از زندانش دربیار و وسط اون متروکه ی خراب بزار و سعی کن بیدارش کنی....این حرفش خیلی ترسناک به نظر میومد و تند تند دنبالش میرفتی...تهیونگ سوار یکی از ماشین هایش شد...البته ماشین کارش و تاحالا تو با او سوار این ماشین نشده بود چون مربوط به کارش بود...
_اماده ای؟ امیدوارم فقط غش نکنی...البته میدونم تو روحیت مثل یک بچه ی نوپا ی ۳ ساله لطیفه و دلت مثل یک گنجشک نازک و کوچیک ولی این چیزی بود که باید اتفاق می افتاد...
لحنش همانطور ترسناک بود و کلماتش ترسناک تر.تمام ترس و دلهره ات را در گلویت جمع کردی و با یک فشار زیاد قورت دادی...تهیونگ ماشین رو روشن کرد و با سرعت زیاد از پارکینگ خارج شد...رانندگی میکرد در مسیر های مختلف میرفت که تو هیچکدام را بلد نبودی...تقریبا ربع ساعت گذشته بود و تو به خودت امدی و دیدی که بیرون از شهر درو یک ناکجا آباد هستی و داری از ماشین تهیونگ پیاده میشوی.
_امیدوارم از سورپرایزی که برات دارم خوشت بیاد.
دنبال او راه می افتی به داخل ان متروکه...بدنت از ترس سست شده بود و میلرزیدی...در ان خرابه با صدای قیژ قیژ مانند گوش خراشی باز شد...یک لامپ که انرژش کمی داشت دقیقا وسط ان بود و دقیقا به موازات ان لامپ یک صندلی آهنی زنگ زده کج و کوله شده بود و یک پسر که آشنا به نظر میومد به ان صندلی بسته شده بود...طناب ها خیلی سفت بودنن و صورتش پر از زخم بود...ان چشمان آبی پسر که مثل اقیانوس آرام بودند زیر ان لامپ به طرز فاکی جلوه نمایی میکردند حتی با اون بدن بیجون و سفید باز هم هیچی از زیبایی ان دو چشم کم نشده بود.ان دو مردمک رنگی در ان دو حدقه ی سفید که بدجور جلب توجه میکردند
۳ پارت برای امروز...
اگه حمایت بالا باشه بقیه پارت ها رو امروز میزارم یا کلشو تو ی روز میفرستم و اگر نه شاید روزی فقط ی پارتش کنم...
پس حمایت یادت نره بیبی؛)
#تهیونگ #رمان #وانشات #تک_پارتی
۸.۴k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.