اشتباه اخر
پارت⁴
برایت خیلی آشنا بود تا اینکه مثل یک جرقه در ذهنت فهمیدی ان پسر او بود...نیکولاس
لکنت گرفته بودی...این غیر ممکن بود...چرا باید اینجا باشه و چرا باید تهیونگ ، نیکولاس رو اینجا نگه داره؟ کلی سوال در ذهنت پیچید و نمیدانستی اول کدام را بپرسی...منتظر توضیح از تهیونگ شدی.
_خوب سیاحت کن که اشتباه که مرتکب شدی چه اثاری به دنبال داشت...بشین اونجا و خوب این لحظه رو به ذهن بسپار.
ترس تمام وجودت رو به اسارت دراورده بود و تنت به رعشه افتاده بود...اشک ها در چشمانت حلقه زدند و میرقصیدند و منتظر بودن تا با یک اجازه زندگی های کوتاه مدت خود را شروع کنند و گونه های سفید شده ات از ترس را لمس و خیس کنند...
تهیونگ گام های خودش رو به سمت نیکولاس برمیداشت و با هر قدمش صدایی در ان متروکه پیچیده میشد که سکوت انجا را بهم میزد...
_خیلی خوش شانسی میدونی چرا؟
یکی از زیر دست های تهیونگ رفت سمت انبار و یک بشکه ی آبی رنگ آورد...
_ا.ت مهم ترین شخص زندگی منه و برای داشتنش هر کاری میکنم...حتی محدود کردنش به خودم...شاید اسم حسود روی من بزاری ولی این مهم نیست...
ان زیردست در بشکه را باز کرد و بوی دلنشین بنزین توی ان محل پیچید...نیکولاس جز جز بدنش را ترس به اسارت دراورده بود و میلرزاند...چشمان بزرگش با ان دو مردک هم رنگ اقیانوس آرام به ملتمس ترین حالت خودش تبدیل شده بود...او التماس میکرد که بتواند زندگی اش را حفظ کند و حاضر هر کاری انجام بدهد..
تهیونگ پاکت سیگارش را از جیب چپ کت چرمی مشکی رنگش که زیر ان تک لامپ جلب توجه میکرد در آورد و یک سیگار را میان دو لبان سرخ و دلربایش قرار داد...فندکش را روشنک کرد و ان سر سیگار را سوزاند و اولین کامش را محکم از ان سیگار گرفت و بعد با دو انگشت اشاره و میانی اش سیگار را از میان لبانش برداشت و تمام دود سیگار را توی صورت نیکولاس خالی کرد...
ان زیر دست...ان بشکه ی نحس را اورد و کامل روی سر و بدن نیکولاس خالی کرد...تهیونگ چند قدن عقب رفت و یک جعبه ی کبریت را از قفسه های یک کتابخاته ی فلزی زنگ زده برداشت و به سمت ا.ت قدم برداشت
...
ا.ت از ترس لال شده بود و نمیدانست چیکار باید انجام دهد یا چه بگوید...
_نمیخوام خودت رو مقصر مرگ اون پسره ی عوضی بدونی...به هر حال تو باید یک روزی میفهمیدی که من کی هستم...ولی به نفعت هست که زیپ دهنت بسته بمونه که میمونه چون همین الان سر هیچکاری که انجام ندادم لال شدی و دست و پاتو گم گردی...ولی اگه بدونی این مردی که عاشقش شدی یعنی یکی از کله گنده ترین مافیا های سئول چه کار هایی انجام داده قطعا خودکشی میکنی...حالا نگران نباش چون قرار نیست به تو اسیبی بزنم فرشته ی من...قراره از تو محافظت کنم...
حمایت¿¡
#تهیونگ #رمان #وانشات
برایت خیلی آشنا بود تا اینکه مثل یک جرقه در ذهنت فهمیدی ان پسر او بود...نیکولاس
لکنت گرفته بودی...این غیر ممکن بود...چرا باید اینجا باشه و چرا باید تهیونگ ، نیکولاس رو اینجا نگه داره؟ کلی سوال در ذهنت پیچید و نمیدانستی اول کدام را بپرسی...منتظر توضیح از تهیونگ شدی.
_خوب سیاحت کن که اشتباه که مرتکب شدی چه اثاری به دنبال داشت...بشین اونجا و خوب این لحظه رو به ذهن بسپار.
ترس تمام وجودت رو به اسارت دراورده بود و تنت به رعشه افتاده بود...اشک ها در چشمانت حلقه زدند و میرقصیدند و منتظر بودن تا با یک اجازه زندگی های کوتاه مدت خود را شروع کنند و گونه های سفید شده ات از ترس را لمس و خیس کنند...
تهیونگ گام های خودش رو به سمت نیکولاس برمیداشت و با هر قدمش صدایی در ان متروکه پیچیده میشد که سکوت انجا را بهم میزد...
_خیلی خوش شانسی میدونی چرا؟
یکی از زیر دست های تهیونگ رفت سمت انبار و یک بشکه ی آبی رنگ آورد...
_ا.ت مهم ترین شخص زندگی منه و برای داشتنش هر کاری میکنم...حتی محدود کردنش به خودم...شاید اسم حسود روی من بزاری ولی این مهم نیست...
ان زیردست در بشکه را باز کرد و بوی دلنشین بنزین توی ان محل پیچید...نیکولاس جز جز بدنش را ترس به اسارت دراورده بود و میلرزاند...چشمان بزرگش با ان دو مردک هم رنگ اقیانوس آرام به ملتمس ترین حالت خودش تبدیل شده بود...او التماس میکرد که بتواند زندگی اش را حفظ کند و حاضر هر کاری انجام بدهد..
تهیونگ پاکت سیگارش را از جیب چپ کت چرمی مشکی رنگش که زیر ان تک لامپ جلب توجه میکرد در آورد و یک سیگار را میان دو لبان سرخ و دلربایش قرار داد...فندکش را روشنک کرد و ان سر سیگار را سوزاند و اولین کامش را محکم از ان سیگار گرفت و بعد با دو انگشت اشاره و میانی اش سیگار را از میان لبانش برداشت و تمام دود سیگار را توی صورت نیکولاس خالی کرد...
ان زیر دست...ان بشکه ی نحس را اورد و کامل روی سر و بدن نیکولاس خالی کرد...تهیونگ چند قدن عقب رفت و یک جعبه ی کبریت را از قفسه های یک کتابخاته ی فلزی زنگ زده برداشت و به سمت ا.ت قدم برداشت
...
ا.ت از ترس لال شده بود و نمیدانست چیکار باید انجام دهد یا چه بگوید...
_نمیخوام خودت رو مقصر مرگ اون پسره ی عوضی بدونی...به هر حال تو باید یک روزی میفهمیدی که من کی هستم...ولی به نفعت هست که زیپ دهنت بسته بمونه که میمونه چون همین الان سر هیچکاری که انجام ندادم لال شدی و دست و پاتو گم گردی...ولی اگه بدونی این مردی که عاشقش شدی یعنی یکی از کله گنده ترین مافیا های سئول چه کار هایی انجام داده قطعا خودکشی میکنی...حالا نگران نباش چون قرار نیست به تو اسیبی بزنم فرشته ی من...قراره از تو محافظت کنم...
حمایت¿¡
#تهیونگ #رمان #وانشات
۹.۰k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.