¸„.-•~¹°”ˆ˜¨ ¨˜ˆ”°¹~•-.„¸
¸„.-•~¹°”ˆ˜¨ ¨˜ˆ”°¹~•-.„¸
*◄থৣ اسیر ارباب♛ 💖থৣ►
#part14
همه جمع شدن و جدامون کردن
رادان و رعنا خواهر برادرن و من و رادان هم سنیم و رعنا
6سال از ما کوچیک تره بابای رادان و رعنا محسن خان
شریک و رفیقه بابام بود ما با هم مثه خواهر برادرا بزرگ
شدیم ولی بزرگتر ک شدیم صمیمیت مون کمرنگ شد
رادان مث داداشم بود و همیشه باهم بودیم ولی الان
دیگ مث دشمنیم رعنا دختره معصوم و خوبی بود تا
اینک بزرگ شد و باباش قضیه ازدواج من و رعنا رو بهش
بابا چند سال پیش فوت کرد و وصیت نامه این بود ک
من با رعنا ازدواج کنم ک البته ک با بلاهایی ک سرم آورد
برام هیچ اهمیتی نداره چی میخواست ولی حیف ک
دستم زیره تیغ محسن خانه اون کلی مدرک از کارای
خلافم داره ک میتونه با استفاده از اونا بدبختم کنه ولی
من هیچ جوره با دخترش ازدواج نمیکنم
گفت و اون دیگ بیخیالم نشد مطمئنم بعد از اتاق
امشب دیگ دست از سر من و اون دختر برنمیداره
اون بخاطره من تو این درد سر افتاده باید مواضبش
باشم تا دسته اون رادارن شیطان سفت نیوفته
کلی با خودم کلنجار رفتم تا ی فکر ب سرم زد راهی ک
هم از شره رادان و رعنا خلاص بشم و هم مواظب اون
دختر باشم محسن خانم کاری از دستش بر نیاد
تنها راهش ازدواج با اون دختر زود لبخند شیطانی زدم و
مزمزه کردم کارت تمومه محسن خان
#نفیسه
نور آفتاب چشامو اذیت کرد بازشون کردم ک دیدم ارباب
جلوی آینه ایستاده داره دکمه های پراهن شو میبنده
ناخودآگاه لبخند زدم آخه آدم ب این خوشتیپی داریم
همین طور داشتم لبخند میزدم ک متوجه ی من شد
+دختره ی کلفت ت خونه ی باباتم اینقدر میخوابیدی
لبخندم جاشو داد ب بغض این بدترین حرفی بود ک
تاحالا ازش شنیده بودم اون چمیدونه من یتیمم و هیچ
کسیو ندارم باورم نمیشد ک اینقدر میتونه هر لحضه رنگ
عوض کنه ی لحضه خیلی مهربونه و لحضه ی بد ظالم
میشه چشام پره اشک شد و همین طوری بهش زل زدم
ک از توی آینه بهم نگاه کرد و گفت+ خوبه حالا نمیخواد
آب قوره بگیری لب زدم ~من مامان بابا ندارم یتیمم و
اشکام جاری شد سرمو گرفتم پایین و مث ابر بهار اشک
میرختم ک دستی صورتمو گرفت و بلندش کرد ارباب بود
+معذرت میخوام. ناباور نگاهش کردم اشکامو پاک کرد و
گفت+ اسمت چیه ~ نـ نفیسه+اسم قشنگیه بلند شد و
لب زد +میگم بیان آمادت کنن برو ب (سمته حموم
اشاره کرد) دوش بگیر ناباور لب زدم ~ت حموم شما
اخمی کرد و گفت +خوشم نمیاد ی حرفو دوبار بگم
گرفتی ~چشم. از اتاق خارج شد از روی تخت بلند شدم
و ب سمته حموم رفتم همین ک درشو باز کردم اون روز
وحشتناک برام یاداوری شد اون روزی ک ارباب کتکم زد
بغض لعنتی باز ب گلوم چنگ زد
*◄থৣ اسیر ارباب♛ 💖থৣ►
#part14
همه جمع شدن و جدامون کردن
رادان و رعنا خواهر برادرن و من و رادان هم سنیم و رعنا
6سال از ما کوچیک تره بابای رادان و رعنا محسن خان
شریک و رفیقه بابام بود ما با هم مثه خواهر برادرا بزرگ
شدیم ولی بزرگتر ک شدیم صمیمیت مون کمرنگ شد
رادان مث داداشم بود و همیشه باهم بودیم ولی الان
دیگ مث دشمنیم رعنا دختره معصوم و خوبی بود تا
اینک بزرگ شد و باباش قضیه ازدواج من و رعنا رو بهش
بابا چند سال پیش فوت کرد و وصیت نامه این بود ک
من با رعنا ازدواج کنم ک البته ک با بلاهایی ک سرم آورد
برام هیچ اهمیتی نداره چی میخواست ولی حیف ک
دستم زیره تیغ محسن خانه اون کلی مدرک از کارای
خلافم داره ک میتونه با استفاده از اونا بدبختم کنه ولی
من هیچ جوره با دخترش ازدواج نمیکنم
گفت و اون دیگ بیخیالم نشد مطمئنم بعد از اتاق
امشب دیگ دست از سر من و اون دختر برنمیداره
اون بخاطره من تو این درد سر افتاده باید مواضبش
باشم تا دسته اون رادارن شیطان سفت نیوفته
کلی با خودم کلنجار رفتم تا ی فکر ب سرم زد راهی ک
هم از شره رادان و رعنا خلاص بشم و هم مواظب اون
دختر باشم محسن خانم کاری از دستش بر نیاد
تنها راهش ازدواج با اون دختر زود لبخند شیطانی زدم و
مزمزه کردم کارت تمومه محسن خان
#نفیسه
نور آفتاب چشامو اذیت کرد بازشون کردم ک دیدم ارباب
جلوی آینه ایستاده داره دکمه های پراهن شو میبنده
ناخودآگاه لبخند زدم آخه آدم ب این خوشتیپی داریم
همین طور داشتم لبخند میزدم ک متوجه ی من شد
+دختره ی کلفت ت خونه ی باباتم اینقدر میخوابیدی
لبخندم جاشو داد ب بغض این بدترین حرفی بود ک
تاحالا ازش شنیده بودم اون چمیدونه من یتیمم و هیچ
کسیو ندارم باورم نمیشد ک اینقدر میتونه هر لحضه رنگ
عوض کنه ی لحضه خیلی مهربونه و لحضه ی بد ظالم
میشه چشام پره اشک شد و همین طوری بهش زل زدم
ک از توی آینه بهم نگاه کرد و گفت+ خوبه حالا نمیخواد
آب قوره بگیری لب زدم ~من مامان بابا ندارم یتیمم و
اشکام جاری شد سرمو گرفتم پایین و مث ابر بهار اشک
میرختم ک دستی صورتمو گرفت و بلندش کرد ارباب بود
+معذرت میخوام. ناباور نگاهش کردم اشکامو پاک کرد و
گفت+ اسمت چیه ~ نـ نفیسه+اسم قشنگیه بلند شد و
لب زد +میگم بیان آمادت کنن برو ب (سمته حموم
اشاره کرد) دوش بگیر ناباور لب زدم ~ت حموم شما
اخمی کرد و گفت +خوشم نمیاد ی حرفو دوبار بگم
گرفتی ~چشم. از اتاق خارج شد از روی تخت بلند شدم
و ب سمته حموم رفتم همین ک درشو باز کردم اون روز
وحشتناک برام یاداوری شد اون روزی ک ارباب کتکم زد
بغض لعنتی باز ب گلوم چنگ زد
۴.۵k
۱۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.