پارت سی ونهم
#پارت سی ونهم
رُز:
برگشتیم خونه خریدهام رو نشون حاجیه خانم دادم ورفتم بالا لباس عوض کردم واومدم پایین که نهار رو باهم بخوریم امروز امیر حسین نمیومد تو سکوت منو امیر علی وحاجیه خانم نهار خوردیم بعدم من میز رو جم کردم قبل از اینکه امیر علی این کارو انجام بده همیشه به حاجیه خانم کمک می کرد وکف خونه رو تی می کشید وتمیز می کردگاهی هم گردگیری می کرد خیلی هوای مامانشو داشت منم تا اونجایی که می تونستم کمک می کردم از امیر حسین پرسیدم چرا کارگر زن نمیارم واسه کمک به حاجیه خانم گفت مادرش اجازه نمیده چون وسواس داره واین حرفها حتا گاهی وقت ها رو کارای منم نقص می زاشت منم چیزی نمی گفتم معمولا خانم ها تو این سن وسواسی میشدن دیگه ولی واسه سن اون کار کردن تو این خونه ای به این بزرگ خیلی سخت بود وزیاد
خدا رو شکر امیرعلی ومن کمک می کردیم هر چند اعتقاد داشتم باید کار خونشون رو کارگر انجام بده چون خونشون بزرگ بود
یکم کارای خونهرو انجام دادم وخودمو مشغول کردم تا عصر حاجیه خانم استراحت بود معمولا این موقع می خوابید رفتم یه دوش گرفتم ورفتم تو حیاط دلم آفتاب می خواست نشستم تو حیاط وموهام رو خشک کردم وگذاشتم آفتاب بخوره بهشون با صدای پای سرمو بلند کردم امیر علی داشت می رفت بیرون اصلا متوجه اش نشده بودم خیلی بد شد چیزی سرم نبود وقتی موهای بلندم کاملا خشک شد رفتم داخل وچون نزدیک اومدن امیر حسین شد یکم ارایش کردم وبه خودم رسیدم در زدن رفتم در رو باز کردم شادی بود آخر هفته ها خونه ای حاجی شلوغ می شد
شادی : وای زن دایی چه خوشگل شدی
- شادی جان میشه بهم نگی زن دایی
شادی : چرا عزیزم
- احساس بدی دارم اینجوری بگو رُز
شادی : رُز یا نازنین
هنوزم به اسم جدیدم عادت نکرده بودم
- بگو نازنین
با شادی یکم سرگرم شدم وبعدرفتیم پایین همه بودن وحاجی هم اومده بود حتا دامادهای حاجی انیسه بد نگام می کرد ومن بی توجه بهش با شیواوشبنم خودمو سرگرم کردم چون حتا خوشم نمیومد دست به دختر انیسه بزنم نمی دونم انیسه چی به حاجی گفت ورفت یکم که گذشت حاجی صدام زد وگفت : عروس گلم واسه ام یه چای بیار
- چشم حاجی
رفتم چای ریختم وبردم براش اشاره کرد بشینم خودش تنها کنار کتابخونه نشسته بود
- کاری باهام دارید حاجی
حاجی : اره دخترم بشین دخترم
نشستم با ملایمت گفت : می دونم واسه امیر حسین به خودت رسیدی ولی جلو غریبه ها آرایش نداشته باشی بهتره اگه چادرم بزنی یا لباس مناسب بپوشی خیلی بهتره می دونی که چی میگم
لبمو گاز گرفتم من که لباسم بد نبود زیر لب گفتم : چشم حاجی
بلند شدم ورفتم برم که امیر علی جلوم ظاهر شد نگاهی بهم ا
رُز:
برگشتیم خونه خریدهام رو نشون حاجیه خانم دادم ورفتم بالا لباس عوض کردم واومدم پایین که نهار رو باهم بخوریم امروز امیر حسین نمیومد تو سکوت منو امیر علی وحاجیه خانم نهار خوردیم بعدم من میز رو جم کردم قبل از اینکه امیر علی این کارو انجام بده همیشه به حاجیه خانم کمک می کرد وکف خونه رو تی می کشید وتمیز می کردگاهی هم گردگیری می کرد خیلی هوای مامانشو داشت منم تا اونجایی که می تونستم کمک می کردم از امیر حسین پرسیدم چرا کارگر زن نمیارم واسه کمک به حاجیه خانم گفت مادرش اجازه نمیده چون وسواس داره واین حرفها حتا گاهی وقت ها رو کارای منم نقص می زاشت منم چیزی نمی گفتم معمولا خانم ها تو این سن وسواسی میشدن دیگه ولی واسه سن اون کار کردن تو این خونه ای به این بزرگ خیلی سخت بود وزیاد
خدا رو شکر امیرعلی ومن کمک می کردیم هر چند اعتقاد داشتم باید کار خونشون رو کارگر انجام بده چون خونشون بزرگ بود
یکم کارای خونهرو انجام دادم وخودمو مشغول کردم تا عصر حاجیه خانم استراحت بود معمولا این موقع می خوابید رفتم یه دوش گرفتم ورفتم تو حیاط دلم آفتاب می خواست نشستم تو حیاط وموهام رو خشک کردم وگذاشتم آفتاب بخوره بهشون با صدای پای سرمو بلند کردم امیر علی داشت می رفت بیرون اصلا متوجه اش نشده بودم خیلی بد شد چیزی سرم نبود وقتی موهای بلندم کاملا خشک شد رفتم داخل وچون نزدیک اومدن امیر حسین شد یکم ارایش کردم وبه خودم رسیدم در زدن رفتم در رو باز کردم شادی بود آخر هفته ها خونه ای حاجی شلوغ می شد
شادی : وای زن دایی چه خوشگل شدی
- شادی جان میشه بهم نگی زن دایی
شادی : چرا عزیزم
- احساس بدی دارم اینجوری بگو رُز
شادی : رُز یا نازنین
هنوزم به اسم جدیدم عادت نکرده بودم
- بگو نازنین
با شادی یکم سرگرم شدم وبعدرفتیم پایین همه بودن وحاجی هم اومده بود حتا دامادهای حاجی انیسه بد نگام می کرد ومن بی توجه بهش با شیواوشبنم خودمو سرگرم کردم چون حتا خوشم نمیومد دست به دختر انیسه بزنم نمی دونم انیسه چی به حاجی گفت ورفت یکم که گذشت حاجی صدام زد وگفت : عروس گلم واسه ام یه چای بیار
- چشم حاجی
رفتم چای ریختم وبردم براش اشاره کرد بشینم خودش تنها کنار کتابخونه نشسته بود
- کاری باهام دارید حاجی
حاجی : اره دخترم بشین دخترم
نشستم با ملایمت گفت : می دونم واسه امیر حسین به خودت رسیدی ولی جلو غریبه ها آرایش نداشته باشی بهتره اگه چادرم بزنی یا لباس مناسب بپوشی خیلی بهتره می دونی که چی میگم
لبمو گاز گرفتم من که لباسم بد نبود زیر لب گفتم : چشم حاجی
بلند شدم ورفتم برم که امیر علی جلوم ظاهر شد نگاهی بهم ا
۱۰.۵k
۰۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.