سی وهفتم
#سی وهفتم
رُز:
چقدر زود آدم ها به همه چیز عادت می کنن مثله من که انقدر وابسته ای امیر حسین شده بودم وعادت کرده بودم به حاجی به حاجیه خانم که بهش می گفتم مامان جون فکرشم نمی کردم انقدر مهربون باشن وپشیمون بودم از قضاوت هام ولی وجود امیر علی باعث می شد معذب بشم هر چند که سرشو بلند نمی کرد نگاه کنه همیشه حرف زدنش با من در حد یه سلام بود وبس کارایه دانشگاهم رو امیر حسین سپرد به امیر علی وقراربود تو دانشگاه ای که اون بود منم درس بخونم در طول هفته امیر حسین دوشب از هفته رو توشهرهای مختلف بود اونم بخاطر کاراش ومی رفت سر می زد به نمایندگی هاشون تو سه شهر دیگه هر چقدرمن می گفتم نرو ودلتنگ میشم قربون صدقه ام می رفت ومی گفت می گذره خریدهای دانشگاهم رو باید انجام می دادم به امیر حسین گفتم کارش زیاد بود ووقت نداشت گفت با امیر علی برم رومم نمی شد بهش بگم نمیرم .سر میز صبحانه نشسته بودیم بلند شدم وچای ریختم اوردم
حاجی : امیر حسین آقای کمالی گفت بارهای که فرستادی یکیش ناقص بود رسیدگی کن
امیر حسین : چشم بابا
امیر حسین : امیرعلی رُز رو ببر خرید
حاجی : امیر حسین بابا چند بار بگم بگو نازنین
- آخخخخ
امیر علی بلندشد انقدر سریع که صندلی افتاد
حاجیه خانم زد تو صورتش وگفت : چی شد خدا مرگم بده
چای ریخت رو پات
امیر حسین : چی شدداداش برو لباستو عوض کن
امیر حسین باهاش رفت اتاقش چند دقیقه بعد برگشت وگفت: بدجور سوخته مامان پماد سوختگی کجاست
حاجیه خانم رفت آشپزخونه وپمادی اورد و همگی رفتن اتاق امیر علی اخی گناه داشت
حاجی از اتاق اومد بیرون ورفت طرف در بعدم امیر حسین وحاجیه خانم
- چی شد
امیر حسین: پاش سوخت من برم عزیزم کاری نداری چیزی لازم نداری ؟!
- نه خودم میرم خرید
امیر حسین : با امیر علی برو خرید
- اونکه نمی تونه
امیر حسین : چیزیش نشد عزیزم
چایشو خورد ورفت حاجیه خانمم با ارامش همیشگیش صبحانه می خورد امیر علی اومد نشست وحاجیه خانم براش چای اورد عادت داشت حتما با صبحونه اش چای بخوره
رُز:
چقدر زود آدم ها به همه چیز عادت می کنن مثله من که انقدر وابسته ای امیر حسین شده بودم وعادت کرده بودم به حاجی به حاجیه خانم که بهش می گفتم مامان جون فکرشم نمی کردم انقدر مهربون باشن وپشیمون بودم از قضاوت هام ولی وجود امیر علی باعث می شد معذب بشم هر چند که سرشو بلند نمی کرد نگاه کنه همیشه حرف زدنش با من در حد یه سلام بود وبس کارایه دانشگاهم رو امیر حسین سپرد به امیر علی وقراربود تو دانشگاه ای که اون بود منم درس بخونم در طول هفته امیر حسین دوشب از هفته رو توشهرهای مختلف بود اونم بخاطر کاراش ومی رفت سر می زد به نمایندگی هاشون تو سه شهر دیگه هر چقدرمن می گفتم نرو ودلتنگ میشم قربون صدقه ام می رفت ومی گفت می گذره خریدهای دانشگاهم رو باید انجام می دادم به امیر حسین گفتم کارش زیاد بود ووقت نداشت گفت با امیر علی برم رومم نمی شد بهش بگم نمیرم .سر میز صبحانه نشسته بودیم بلند شدم وچای ریختم اوردم
حاجی : امیر حسین آقای کمالی گفت بارهای که فرستادی یکیش ناقص بود رسیدگی کن
امیر حسین : چشم بابا
امیر حسین : امیرعلی رُز رو ببر خرید
حاجی : امیر حسین بابا چند بار بگم بگو نازنین
- آخخخخ
امیر علی بلندشد انقدر سریع که صندلی افتاد
حاجیه خانم زد تو صورتش وگفت : چی شد خدا مرگم بده
چای ریخت رو پات
امیر حسین : چی شدداداش برو لباستو عوض کن
امیر حسین باهاش رفت اتاقش چند دقیقه بعد برگشت وگفت: بدجور سوخته مامان پماد سوختگی کجاست
حاجیه خانم رفت آشپزخونه وپمادی اورد و همگی رفتن اتاق امیر علی اخی گناه داشت
حاجی از اتاق اومد بیرون ورفت طرف در بعدم امیر حسین وحاجیه خانم
- چی شد
امیر حسین: پاش سوخت من برم عزیزم کاری نداری چیزی لازم نداری ؟!
- نه خودم میرم خرید
امیر حسین : با امیر علی برو خرید
- اونکه نمی تونه
امیر حسین : چیزیش نشد عزیزم
چایشو خورد ورفت حاجیه خانمم با ارامش همیشگیش صبحانه می خورد امیر علی اومد نشست وحاجیه خانم براش چای اورد عادت داشت حتما با صبحونه اش چای بخوره
۹.۶k
۰۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.