رمان همسر اجباری پارت صد وچهل و هفتم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وچهل و هفتم
رفتم از آب خوری یهدلیوان آب بخورم اما قبلش پالتومو در اوردم .این آریا هم که امروز همش با این لپ تاپش ور
میره.
برگشتنی که اومدم سرشو بر داشت انگار تازه متوجه ام بشه داشت نگاهم میکرد اونم با لبخند خاص خودش..از
اونجا گفت آنا یه لیوان آب واسه منم بیار .
منم لیوان خودم که یکم ازش خورده بودمو خواستم برم دور بندازمو واسه آریا بیارم که گفت .همونو بیار حوصله
داری برگردی. بیاراونو خدارو شکر بچه ها داشتن با هم حرف میزدن واگر نه همین احسان دیگه ول کن نبود.رفتم
سمتش ولیوان آب وگذاشتم رومیز.
-ممنون.
و مچ دستمو از طرف میز گرفت.
آنا بیا اینو ببین اگه نظری داری بگو رو برگه خم شدن ببینمش که
دستشو گذاشت رو دستمو .گفت
-قربون خانم خودم بشم با این لباس پوشیدنش هم شیک پوش هم اینکه حجابشو کنار نزاشته. شروع دستم نوازش
کردن.
دستمو بیرون کشیدم داشت شین میومد و نگاهی ب پرونده کردمو گفتم هیچ مشکلی نداره همه چی درسته.
آریا که سرشو برداشت و متوجه شد.گفت ممنون
با شین سالم کردم و رفتم نشستم.
آریا باشین خیلی سر سنگین رفتار کرد.اما شین .
آریا بابت دیشب ببخشید کارم اشتباه بود دیگه تکرار نمیشه.
االن جاش نیست.باشه واسه بعد.
شین هم خواست ادامه بده که گفت چند بار یه حرفو تکرار کنم
شین رو صندلی که رو سن بود نشست.
معلوم بود ناراحته.
...
همه اومدنو سالن خیلی شلوغ بود.
و سخترانی آریا شروع شد که با زبان انگلیسی صحبت میکرد اونقد قشنگ صحبت میکرد که انگار زبان اصلش بود.
یه کت و شلوار مشکی با یه شال سرمه ای دور گردنش و با اون عینک همیشگی موقع کارش. پشت سن.واقعا از
اینکه عشقمون دو طرفه بود.انگارهمه چیزو داشتم. آریا گه گاهی نگاهی به من میکردو لبخند میزد تو دلم به زبون
کردی مدام قربون صدقه اش میرفتم.
...
بعد تموم شدن جلسه من حواسم به پرونده جلو دستم بود که داشتم برسی نهایی میکردم بدم دست لحسان کارم
که تموم شد منو بچه ها رفتیم سمت یه اتاق. به همراه دو نفر دیگه دوست نداشتم آریا تو دیدم نباشه از شین
میترسیدم...
وارد اتاق شدیم که کسی نبود.روی صندلی کنار احسان نشستم عصبی بود و داشت به گوشیش نگاه میکرد.
خم شوم طرفش و گفتم
-نهداداش چیزی شده.
-پس چیه اخمات تو همه و کم حرفی.
-آنا آذین جواب نمیده. از این میترسم. هیچ جوره ام نمیشه ازش خبر بگیرم سه میشه. نگرانشم امروز کالس داشته
.اما هنوز جواب نداده.
آنا میترسم...
Comments please
رفتم از آب خوری یهدلیوان آب بخورم اما قبلش پالتومو در اوردم .این آریا هم که امروز همش با این لپ تاپش ور
میره.
برگشتنی که اومدم سرشو بر داشت انگار تازه متوجه ام بشه داشت نگاهم میکرد اونم با لبخند خاص خودش..از
اونجا گفت آنا یه لیوان آب واسه منم بیار .
منم لیوان خودم که یکم ازش خورده بودمو خواستم برم دور بندازمو واسه آریا بیارم که گفت .همونو بیار حوصله
داری برگردی. بیاراونو خدارو شکر بچه ها داشتن با هم حرف میزدن واگر نه همین احسان دیگه ول کن نبود.رفتم
سمتش ولیوان آب وگذاشتم رومیز.
-ممنون.
و مچ دستمو از طرف میز گرفت.
آنا بیا اینو ببین اگه نظری داری بگو رو برگه خم شدن ببینمش که
دستشو گذاشت رو دستمو .گفت
-قربون خانم خودم بشم با این لباس پوشیدنش هم شیک پوش هم اینکه حجابشو کنار نزاشته. شروع دستم نوازش
کردن.
دستمو بیرون کشیدم داشت شین میومد و نگاهی ب پرونده کردمو گفتم هیچ مشکلی نداره همه چی درسته.
آریا که سرشو برداشت و متوجه شد.گفت ممنون
با شین سالم کردم و رفتم نشستم.
آریا باشین خیلی سر سنگین رفتار کرد.اما شین .
آریا بابت دیشب ببخشید کارم اشتباه بود دیگه تکرار نمیشه.
االن جاش نیست.باشه واسه بعد.
شین هم خواست ادامه بده که گفت چند بار یه حرفو تکرار کنم
شین رو صندلی که رو سن بود نشست.
معلوم بود ناراحته.
...
همه اومدنو سالن خیلی شلوغ بود.
و سخترانی آریا شروع شد که با زبان انگلیسی صحبت میکرد اونقد قشنگ صحبت میکرد که انگار زبان اصلش بود.
یه کت و شلوار مشکی با یه شال سرمه ای دور گردنش و با اون عینک همیشگی موقع کارش. پشت سن.واقعا از
اینکه عشقمون دو طرفه بود.انگارهمه چیزو داشتم. آریا گه گاهی نگاهی به من میکردو لبخند میزد تو دلم به زبون
کردی مدام قربون صدقه اش میرفتم.
...
بعد تموم شدن جلسه من حواسم به پرونده جلو دستم بود که داشتم برسی نهایی میکردم بدم دست لحسان کارم
که تموم شد منو بچه ها رفتیم سمت یه اتاق. به همراه دو نفر دیگه دوست نداشتم آریا تو دیدم نباشه از شین
میترسیدم...
وارد اتاق شدیم که کسی نبود.روی صندلی کنار احسان نشستم عصبی بود و داشت به گوشیش نگاه میکرد.
خم شوم طرفش و گفتم
-نهداداش چیزی شده.
-پس چیه اخمات تو همه و کم حرفی.
-آنا آذین جواب نمیده. از این میترسم. هیچ جوره ام نمیشه ازش خبر بگیرم سه میشه. نگرانشم امروز کالس داشته
.اما هنوز جواب نداده.
آنا میترسم...
Comments please
۴.۸k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.