°•The magic of love•° pt15
°•The magic of love•° pt15
جادوی عشق
(ویو ات)
وقتی رسیدیم خونه جیمین که خونه نبود یه قصر بود واسه خودش، همه رفتیم داخل و جیمینم رفت یه دوش بگیره و لباساشو عوض کنه
منو لامیسا هم رفتیم واسه جیمین سوپ و یکم غذای دیگه درست کنیم و تهیونگم مثل همیشه داشت فیلم انتخاب میکرد ولی امیدوارم این دفعه مثل دفعه ی قبل نشه و بتونیم راحت نگاش کنیم
بعد از یه نیم ساعتی غذا ها آماده شد و با لامیسا میز رو چیدیم و همه نشستیم تا شام بخوریم
منم با اصرار مثل بچه ها به جیمین غذا میدادم چون میدونستم خودش خوب نمیخوره
در این حین تهیونگم حسودیش شده بود پس لامیسا هم به تهیونگ غذا میداد، مثل مهدکودک شده بود
بعد از اینکه غذامونو خوردیم نشستیم تا فیلمو نگاه کنیم
فیلم عاشقانه گذاشته بود و صحنه های عاشقانش جیمین یجوری با لبخند بهم نگا میکرد خیلی خجالت میکشیدم
از اونورم که اول تا آخر فیلم تهیونگ خیره به لامیسا بود
اما لامیسا جوری غرق در فیلم بود که اصلا حواسش نبود و تهیونگم راحت بهش نگا میکرد
(ویو جیمین)
اخرای فیلم بود که دیدم ات خوابش برده
لامیسا و تهیونگ هنوز داشتن فیلمو نگا میکردن، منم بلند شدم و ات رو براید استایل بغل کردم و بردمش تو اتاق خودم، موهاشو ناز کردم و لپشو بوسیدم، اخه یه آدم چقدررر میتونه شیرین باشه عیین فرشته ها خوابیده بود
رعد و برقم بود
میخواستم از اتاق برم بیرون که ات دستمو گرفت
+میشه نری بیرون؟از رعد و برق میترسم
*باشه (با لبخند)
نخواستم که معذب بشه پس رفتم رو کاناپه که یهو یه رعد و برق بزرگ زده شد و بارون شروع کرد به باریدن
(ویو ات)
خیلی ترسیده بودم و سردم شده بود، تو خودم جمع شده بودم و پاهامو تو بغلم جا کرده بودم و چشمامو بهم می فشردم که یهو یه چیز گرم دور کمرم احساس کردم و آرومتر شدم، اما خیلی سفت منو گرفته بود و وقتی تکون خوردم انگار یکم شل شد.
رومو برگردوندم که دیدم...
ادامه دارد...
جادوی عشق
(ویو ات)
وقتی رسیدیم خونه جیمین که خونه نبود یه قصر بود واسه خودش، همه رفتیم داخل و جیمینم رفت یه دوش بگیره و لباساشو عوض کنه
منو لامیسا هم رفتیم واسه جیمین سوپ و یکم غذای دیگه درست کنیم و تهیونگم مثل همیشه داشت فیلم انتخاب میکرد ولی امیدوارم این دفعه مثل دفعه ی قبل نشه و بتونیم راحت نگاش کنیم
بعد از یه نیم ساعتی غذا ها آماده شد و با لامیسا میز رو چیدیم و همه نشستیم تا شام بخوریم
منم با اصرار مثل بچه ها به جیمین غذا میدادم چون میدونستم خودش خوب نمیخوره
در این حین تهیونگم حسودیش شده بود پس لامیسا هم به تهیونگ غذا میداد، مثل مهدکودک شده بود
بعد از اینکه غذامونو خوردیم نشستیم تا فیلمو نگاه کنیم
فیلم عاشقانه گذاشته بود و صحنه های عاشقانش جیمین یجوری با لبخند بهم نگا میکرد خیلی خجالت میکشیدم
از اونورم که اول تا آخر فیلم تهیونگ خیره به لامیسا بود
اما لامیسا جوری غرق در فیلم بود که اصلا حواسش نبود و تهیونگم راحت بهش نگا میکرد
(ویو جیمین)
اخرای فیلم بود که دیدم ات خوابش برده
لامیسا و تهیونگ هنوز داشتن فیلمو نگا میکردن، منم بلند شدم و ات رو براید استایل بغل کردم و بردمش تو اتاق خودم، موهاشو ناز کردم و لپشو بوسیدم، اخه یه آدم چقدررر میتونه شیرین باشه عیین فرشته ها خوابیده بود
رعد و برقم بود
میخواستم از اتاق برم بیرون که ات دستمو گرفت
+میشه نری بیرون؟از رعد و برق میترسم
*باشه (با لبخند)
نخواستم که معذب بشه پس رفتم رو کاناپه که یهو یه رعد و برق بزرگ زده شد و بارون شروع کرد به باریدن
(ویو ات)
خیلی ترسیده بودم و سردم شده بود، تو خودم جمع شده بودم و پاهامو تو بغلم جا کرده بودم و چشمامو بهم می فشردم که یهو یه چیز گرم دور کمرم احساس کردم و آرومتر شدم، اما خیلی سفت منو گرفته بود و وقتی تکون خوردم انگار یکم شل شد.
رومو برگردوندم که دیدم...
ادامه دارد...
۳.۲k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.