یاقوت سیاه.part24.
که دیدم مامانم روبه روم وایساده و با لبخند داره نگام میکنه پاهام سست شده بود بدون درنظر گرفتن چیزی با سرعت دویدم سمت مامانم و بغلش کردم شروع کردم گریه کردن که مامانم گفت
_دختر قشنگم حالش چطوره؟خوبی قشنگم؟
موهام نوازش کرد و پیشونیمو بوسید و همونطور که اشکامو پاک میکرد گفتم
_چرا گریه نمیکنی؟من که میدونم برات دردناکه چرا خودتو خالی نمیکنی؟
میدونستم بغض داره میدونستم درد داره ولی بخاطر من که بیشتر عذاب نکشم گریه نمیکرد و لبخند میزد
_دختر خوشگلم گریه نکن بیا بریم سوار ماشین بشیم
دستمو گرفت و برد داخل ماشین کله راهو باهام حرف میزد و میخندید منم انگار همچیو برای چند ساعت فراموش کردم و همراهش میخندیدم سعی داشت خوشحال نگهم داره چرا اینقدر مادره مهربونیه چرا؟؟؟
وقتی رسیدیم کمکش کردم پیاده شه رفتیم داخل عمارت ..
چند روز گذشته بود و من همش پیشه مامانم بودم پیشش احساس آرامش میکردم و خوشحال بودم و،وقتی پیشش بودم همچیو فراموش میکردم دردم افکارم و چیزایی که بهم گذشته
۳#ماه بعد
امروز روزه تولده مامانم بود و میخواستم همچی به خوبی پیش بره و حسابی خوشحالش کنم با جیمین رفتیم بیرون و کیک سفارش دادیم و کارای لازم کردیم حالا باید برای مامانم کادو میخریدیم بهترین بخش که عاشقش بودم
رفتم داخل یه پاساژ بزرگ که به ی لباس فروشی ب خورد کردم رفتم داخلش یه لباس آبی کمرنگ خیلی خوشگل دیدم با کفش و کیف ستش خیلی ازش خوشم اومد و دقیقا سایز مامانم بود همونو خریدم و از پاساژ اومدیم بیرون که جیمین با لبخند گفت
_به فیلیکس زنگ میزنم که تا اومدن ما همچیو آماده کنه
با لبخند گفتم
_خوبه راستی مامان که چیزی متوجه نمیشه؟
_نه بهشون گفتم که تو باغ یکم مشغولش کنن
_عا خوبه ..
جمین دستمو گرفت و نگه هم داشت با تعجب برگشتم سمتش که چند قدم اومد بهم نزدیک تر که با تعجب گفتم
_چ..را اینجوری میکنی؟
با لبخند گفت
_راستش یه هدیه کوچیک برات گرفتم
با کنجکاوی گفتم _چه هدیه ای؟؟؟
از تو جیبش در آورد و زانو زد با تعجب نگاهش کردم که با دیدن حلقه چشمام درشت شد و با لبخند پریدم بغلش صورتشو آورد نزدیک صورتم و ل...بامو بوسید تو اون حالت بودیم که گوشیش زنگ خورد اخمی کرد و گوشیشو جواب داد
_چی شده؟ باشه سریع میایم
بلند شد وگفت
_بدو باید بریم باشه ای گفتم راه افتادیم
وقتی رسیدیم به عمارت خیلی هیجان داشتم مامانمو دیدم که با اخم داره نیاد سمتم
_اینجا چخبره همه مشکوک میزنن نارسیس
با لبخند گفتم
_جدی؟چرا؟
با اخم گفت
_همچی زیر سره توعه مگه نه؟
با لبخند گفتم
_تولدت مبارککککککککککککککککککککک
همه خدمه و همینطور فیلیکس و جیمین اومد دورمون جمع شدن و شروع کردن دست زدن کیک و آوردن شعمارو روشن کردن گه مامانم با لبخند بمن نگاه کردو
_دختر قشنگم حالش چطوره؟خوبی قشنگم؟
موهام نوازش کرد و پیشونیمو بوسید و همونطور که اشکامو پاک میکرد گفتم
_چرا گریه نمیکنی؟من که میدونم برات دردناکه چرا خودتو خالی نمیکنی؟
میدونستم بغض داره میدونستم درد داره ولی بخاطر من که بیشتر عذاب نکشم گریه نمیکرد و لبخند میزد
_دختر خوشگلم گریه نکن بیا بریم سوار ماشین بشیم
دستمو گرفت و برد داخل ماشین کله راهو باهام حرف میزد و میخندید منم انگار همچیو برای چند ساعت فراموش کردم و همراهش میخندیدم سعی داشت خوشحال نگهم داره چرا اینقدر مادره مهربونیه چرا؟؟؟
وقتی رسیدیم کمکش کردم پیاده شه رفتیم داخل عمارت ..
چند روز گذشته بود و من همش پیشه مامانم بودم پیشش احساس آرامش میکردم و خوشحال بودم و،وقتی پیشش بودم همچیو فراموش میکردم دردم افکارم و چیزایی که بهم گذشته
۳#ماه بعد
امروز روزه تولده مامانم بود و میخواستم همچی به خوبی پیش بره و حسابی خوشحالش کنم با جیمین رفتیم بیرون و کیک سفارش دادیم و کارای لازم کردیم حالا باید برای مامانم کادو میخریدیم بهترین بخش که عاشقش بودم
رفتم داخل یه پاساژ بزرگ که به ی لباس فروشی ب خورد کردم رفتم داخلش یه لباس آبی کمرنگ خیلی خوشگل دیدم با کفش و کیف ستش خیلی ازش خوشم اومد و دقیقا سایز مامانم بود همونو خریدم و از پاساژ اومدیم بیرون که جیمین با لبخند گفت
_به فیلیکس زنگ میزنم که تا اومدن ما همچیو آماده کنه
با لبخند گفتم
_خوبه راستی مامان که چیزی متوجه نمیشه؟
_نه بهشون گفتم که تو باغ یکم مشغولش کنن
_عا خوبه ..
جمین دستمو گرفت و نگه هم داشت با تعجب برگشتم سمتش که چند قدم اومد بهم نزدیک تر که با تعجب گفتم
_چ..را اینجوری میکنی؟
با لبخند گفت
_راستش یه هدیه کوچیک برات گرفتم
با کنجکاوی گفتم _چه هدیه ای؟؟؟
از تو جیبش در آورد و زانو زد با تعجب نگاهش کردم که با دیدن حلقه چشمام درشت شد و با لبخند پریدم بغلش صورتشو آورد نزدیک صورتم و ل...بامو بوسید تو اون حالت بودیم که گوشیش زنگ خورد اخمی کرد و گوشیشو جواب داد
_چی شده؟ باشه سریع میایم
بلند شد وگفت
_بدو باید بریم باشه ای گفتم راه افتادیم
وقتی رسیدیم به عمارت خیلی هیجان داشتم مامانمو دیدم که با اخم داره نیاد سمتم
_اینجا چخبره همه مشکوک میزنن نارسیس
با لبخند گفتم
_جدی؟چرا؟
با اخم گفت
_همچی زیر سره توعه مگه نه؟
با لبخند گفتم
_تولدت مبارککککککککککککککککککککک
همه خدمه و همینطور فیلیکس و جیمین اومد دورمون جمع شدن و شروع کردن دست زدن کیک و آوردن شعمارو روشن کردن گه مامانم با لبخند بمن نگاه کردو
۲.۸k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.