یاقوت سیاه.part20.
دوست نداری رد کن اوکی؟؟
#نارسیس
با تعجب بهش نگاه کردم گفتم
_چرا..چرا قایم شم؟
جیمین بهم نگاه کرد و گفت
_همین که گفتم عمه نباید از بودنه تو در این عمارت چیزی بفهمه
با تعجب گفتم
_چرا میشه دلیلشو بدونم؟
_چون که تو آدمی هستی که روح سیاه وارد بدنت شده و هنوزم توی بدنته و اگ این موضوع رو بفهمه ک میفهمه سریع تورو میکشه
با ترس گفتم
_حالا کجا برم؟
جیمین دستمو گرفت از اتاق برد بیرون و به اتاقه خودش برد و دره کمد و باز کرد و گفت
_برو داخل کمد
با بهت گفتم
_آخه..
نذاشت حرفمو کامل کنمو دستمو گرفت و برد داخل کمد با تعجب و ترس نگاهش کردم که صورتشو آورد جلو و ل**هامو بوسید با بهت نگاهش کردم ک با چند مین ازم جدا شد و گفت
_از جات تکون نخور
و در کمد بست لبخند ریزی با کاری که کرده بود زدم و کفه کمد نشستم من دقیقا وشته لباسا بودم جوری که دره کمدم باز میکردن دیده نمیشدم چند دقیقه نگذشته بود که در اتاق باز شد و صدای زنی رو شنیدم ک با جیمین حرف میزد
_اینجا همچی تغییر کرده حتی اتاقه خودت!
جیمین گفت
_بله عمه جان خوب ۱۰۰ سال از زمانی ک شما به اینجا آمدید گذشته
عمه اوهومی گفت که با تعجب گفت
_یه بویه عجیبیو احساس میکنم بویه چیه؟
وای بدبخت شده بودم میدونستم حسه بویاییه خوناشاما خوبه ولی نه تا این حد!!!!!!!!!!
جیمین با ترس و لرز گفت
_بویه ..بویه حتما خونه عمه جان
عمه تایید کرد و گفت
_خیلی خسته ام منو ببر به اتاقم
جیمین چشمی گفت ک صدای بسته شدن درو شنیدم آروم در کمدو باز کردم که دیدم رفتن از تو کمو بیرون رفتم و رفتم داخله تراسه بزرگه اتاق جیمین به منظره نگاه میکردم که صدایی از پشته سر شنیدم برگشتم سمتش که دیدم پرنده ای داره میاد سمتم محکم خورد تو صورتم و منم تعادلمو از دست دادم و از تو تراس پرت شدم پایین
..
#نارسیس
با تعجب بهش نگاه کردم گفتم
_چرا..چرا قایم شم؟
جیمین بهم نگاه کرد و گفت
_همین که گفتم عمه نباید از بودنه تو در این عمارت چیزی بفهمه
با تعجب گفتم
_چرا میشه دلیلشو بدونم؟
_چون که تو آدمی هستی که روح سیاه وارد بدنت شده و هنوزم توی بدنته و اگ این موضوع رو بفهمه ک میفهمه سریع تورو میکشه
با ترس گفتم
_حالا کجا برم؟
جیمین دستمو گرفت از اتاق برد بیرون و به اتاقه خودش برد و دره کمد و باز کرد و گفت
_برو داخل کمد
با بهت گفتم
_آخه..
نذاشت حرفمو کامل کنمو دستمو گرفت و برد داخل کمد با تعجب و ترس نگاهش کردم که صورتشو آورد جلو و ل**هامو بوسید با بهت نگاهش کردم ک با چند مین ازم جدا شد و گفت
_از جات تکون نخور
و در کمد بست لبخند ریزی با کاری که کرده بود زدم و کفه کمد نشستم من دقیقا وشته لباسا بودم جوری که دره کمدم باز میکردن دیده نمیشدم چند دقیقه نگذشته بود که در اتاق باز شد و صدای زنی رو شنیدم ک با جیمین حرف میزد
_اینجا همچی تغییر کرده حتی اتاقه خودت!
جیمین گفت
_بله عمه جان خوب ۱۰۰ سال از زمانی ک شما به اینجا آمدید گذشته
عمه اوهومی گفت که با تعجب گفت
_یه بویه عجیبیو احساس میکنم بویه چیه؟
وای بدبخت شده بودم میدونستم حسه بویاییه خوناشاما خوبه ولی نه تا این حد!!!!!!!!!!
جیمین با ترس و لرز گفت
_بویه ..بویه حتما خونه عمه جان
عمه تایید کرد و گفت
_خیلی خسته ام منو ببر به اتاقم
جیمین چشمی گفت ک صدای بسته شدن درو شنیدم آروم در کمدو باز کردم که دیدم رفتن از تو کمو بیرون رفتم و رفتم داخله تراسه بزرگه اتاق جیمین به منظره نگاه میکردم که صدایی از پشته سر شنیدم برگشتم سمتش که دیدم پرنده ای داره میاد سمتم محکم خورد تو صورتم و منم تعادلمو از دست دادم و از تو تراس پرت شدم پایین
..
۲.۰k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.