°•The magic of love•° pt23
°•The magic of love•° pt23
جادوی عشق
(ویو لامیسا)
دیگه واقعن تحمل دیدن ات رو نداشتم...بلند شدم و رفتم حیاط یه گوشه خلوت نشستم که تهیونگ هم اومد و پیشم نشست
_اومممم...فک میکنم تو از دست ات ناراحتی...درسته؟
^اوهوم
_اگه بخوای میتونی بهم بگی...من رازدار خوبی هستم (لبخند میزنه قربونش برم)
^خب...راستش فک میکنم اگه با ینفر حرف نزنم میترکم
_خیلی خب پس بگو
^(تعریف میکنه)
^الان بهم حق میدی که از دست ات عصبی و ناراحت باشم...درسته؟
_بهت حق میدم...ولی شاید واسه این رفتارش دلیلی داشته
^چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
_شاید جونگکوکو دوست داره ولی نمیخواسته قلب جیمین رو بشکنه و جلوی اون همه آدم ردش کنه و خواسته یکم که گذشت ردش کنه
^باشه ولی چرا به من نگفته؟
_انقدرا هم گفتن این چیزا راحت نیست
^ولی ات قبلا همه چیز رو به من میگفت...نمیتونم این رو هضم کنم
_فک کنم نمیتونم قانعت کنم...ولی باهاش حرف بزن و سعی کن درکش کنی
^نمیدونم...سعیمو میکنم
داشتیم با تهیونگ همینجوری حرف میزدیم که یهو یکی از دخترا اومد سمتمون
(علامت دختره °)
°اوپا من امشب تولدمه...و دوست دارم تو تو تولدم باشی
_راستش فک نمیکنم بتونم بیا
°لطفا اوپااا...خواهش میکنم
^اوففف...ولش کن دیگه میگه نمیاد...اوپا اوپا (اداشو در میاره)...اصن کِی شد اوپای تو؟
°به تو چه اصن؟مگه من با تو حرف زدم؟اصن تو کی هستی اینجا نشستی؟
^به تو چه من کیم؟گمشو تا نکشتمت
_دخترا میشه تمومش کنید؟...راستش من علاقه ایی ندارم به تولد کسی که نمیشناسم برم
°اوففف (میره)
^(به دختر نگا میکنه تا ازشون دور میشه)
_لامیسا
^هومم...چی شده؟
_روتو برگردون اینور رفت
^چقدر رو مخ بود دختره
_اوممم...فک کنم تو یکم حسودی کردی
^معلومه که نه...به چی حسودی کنم؟اصن بیا بریم بچه ها منتظرمونن (میپیچونه)
_باشه بریم😂
رفتیم پیش بچه ها که دیدم ات داره با جیمین حرف میزنه و از اونور جونگکوک با حرص بهشون نگا میکنه...دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم تا بهشون تیکه بندازم😁
ادامه دارد...
جادوی عشق
(ویو لامیسا)
دیگه واقعن تحمل دیدن ات رو نداشتم...بلند شدم و رفتم حیاط یه گوشه خلوت نشستم که تهیونگ هم اومد و پیشم نشست
_اومممم...فک میکنم تو از دست ات ناراحتی...درسته؟
^اوهوم
_اگه بخوای میتونی بهم بگی...من رازدار خوبی هستم (لبخند میزنه قربونش برم)
^خب...راستش فک میکنم اگه با ینفر حرف نزنم میترکم
_خیلی خب پس بگو
^(تعریف میکنه)
^الان بهم حق میدی که از دست ات عصبی و ناراحت باشم...درسته؟
_بهت حق میدم...ولی شاید واسه این رفتارش دلیلی داشته
^چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
_شاید جونگکوکو دوست داره ولی نمیخواسته قلب جیمین رو بشکنه و جلوی اون همه آدم ردش کنه و خواسته یکم که گذشت ردش کنه
^باشه ولی چرا به من نگفته؟
_انقدرا هم گفتن این چیزا راحت نیست
^ولی ات قبلا همه چیز رو به من میگفت...نمیتونم این رو هضم کنم
_فک کنم نمیتونم قانعت کنم...ولی باهاش حرف بزن و سعی کن درکش کنی
^نمیدونم...سعیمو میکنم
داشتیم با تهیونگ همینجوری حرف میزدیم که یهو یکی از دخترا اومد سمتمون
(علامت دختره °)
°اوپا من امشب تولدمه...و دوست دارم تو تو تولدم باشی
_راستش فک نمیکنم بتونم بیا
°لطفا اوپااا...خواهش میکنم
^اوففف...ولش کن دیگه میگه نمیاد...اوپا اوپا (اداشو در میاره)...اصن کِی شد اوپای تو؟
°به تو چه اصن؟مگه من با تو حرف زدم؟اصن تو کی هستی اینجا نشستی؟
^به تو چه من کیم؟گمشو تا نکشتمت
_دخترا میشه تمومش کنید؟...راستش من علاقه ایی ندارم به تولد کسی که نمیشناسم برم
°اوففف (میره)
^(به دختر نگا میکنه تا ازشون دور میشه)
_لامیسا
^هومم...چی شده؟
_روتو برگردون اینور رفت
^چقدر رو مخ بود دختره
_اوممم...فک کنم تو یکم حسودی کردی
^معلومه که نه...به چی حسودی کنم؟اصن بیا بریم بچه ها منتظرمونن (میپیچونه)
_باشه بریم😂
رفتیم پیش بچه ها که دیدم ات داره با جیمین حرف میزنه و از اونور جونگکوک با حرص بهشون نگا میکنه...دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم تا بهشون تیکه بندازم😁
ادامه دارد...
۳.۳k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.