°•The magic of love•° pt22
°•The magic of love•° pt22
جادوی عشق
(ویو لامیسا)
دیگه نمیتونستم اون صحنه رو تحمل کنم...دوییدم و رفتم سالن که خوردم به ینفر...خیلی گرم بود...من یخ زده بودم...اومدم اینور و سرم رو بلند کردم که دیدم تهیونگه!
(ویو تهیونگ)
هدفونمو گذاشته بودم و غرق در آهنگی که گوش میدادم بودم...داشتم تو سالن خلوت قدم میزدم که خوردم به ینفر پایین رو نگاه کردم و با داد گفتم
_حواست باش...
که یهو دیدم لامیسا با قیافه ی مظلوم و چشمای خیسش بهم نگاه میکنه
^ب...ببخشید (میخواد بره که...)
میخواستم بره که دستشو گرفتم و آوردمش عقب
_وایسا کجا؟حالت خوبه؟
^(میزنه زیر گریه)
(ویو لامیسا)
همین که تهیونگ ازم پرسید گریم گرفت و اونم منو سفت تو بغلش فشرد
^نمیخای بپرسی چرا دارم گریه میکنم؟
_نع...اگه دوست داشته باشی خودت میگی...الان هر چقدر دوست داری گریه کن...همینکه الان تو بغل منی نه کس دیگه ایی برام کافیه!
یکم تعجب کردم از این حرفش اما خوشحالم شدم و خودمو بیشتر تو بغلش جا کردم...یکم که آرومتر شدم از بغلش در اومدم
_میخوای بریم کافه تریا یه چیزی بخوریم؟
^اوهوم...بریم
رفتیم تو کافه و دوتا قهوه گرفتیم و نشستیم...که ات اومد و نشست کنارم...خودمو کشیدم کنار و ازش فاصله گرفتم...هم تهیونگ هم ات تعجب کرده بودن اما من چیزی نگفتم...ولی دیگه نمیتونستم ات رو تحمل کنم وگرنه یه چیزی میگفتم و دعوامون میشد
^چیزه...من باید برم
(ویو ات)
رفتم تو کافه دیدم لامیسا و تهیونگ با هم نشستن قهوه میخورن منم چون تنها بودم رفتم و کنار لامیسا نشستم...اما اون رفتارش عجیب بود و ازم فاصله میگرفت...بعدشم که پاشد رفت
+تهیونگ تو میدونی چی شده؟لامیسا از من ناراحته؟
_نمیدونم...
(ویو تهیونگ)
یعنی دلیل گریه لامیسا ات بود؟اتفاقی بینشون افتاده؟دعواشون شده؟نه...اگه دعواشون شده بود ات انقدر از رفتار لامیسا تعجب نمیکرد...به ات گفتم نمیدونم چه خبره و رفتم دنبال لامیسا که تو حیاط یه گوشه خلوت نشسته بود منم رفتم پیشش
_میتونم بشینم؟
^اوهوم
ادامه دارد...
جادوی عشق
(ویو لامیسا)
دیگه نمیتونستم اون صحنه رو تحمل کنم...دوییدم و رفتم سالن که خوردم به ینفر...خیلی گرم بود...من یخ زده بودم...اومدم اینور و سرم رو بلند کردم که دیدم تهیونگه!
(ویو تهیونگ)
هدفونمو گذاشته بودم و غرق در آهنگی که گوش میدادم بودم...داشتم تو سالن خلوت قدم میزدم که خوردم به ینفر پایین رو نگاه کردم و با داد گفتم
_حواست باش...
که یهو دیدم لامیسا با قیافه ی مظلوم و چشمای خیسش بهم نگاه میکنه
^ب...ببخشید (میخواد بره که...)
میخواستم بره که دستشو گرفتم و آوردمش عقب
_وایسا کجا؟حالت خوبه؟
^(میزنه زیر گریه)
(ویو لامیسا)
همین که تهیونگ ازم پرسید گریم گرفت و اونم منو سفت تو بغلش فشرد
^نمیخای بپرسی چرا دارم گریه میکنم؟
_نع...اگه دوست داشته باشی خودت میگی...الان هر چقدر دوست داری گریه کن...همینکه الان تو بغل منی نه کس دیگه ایی برام کافیه!
یکم تعجب کردم از این حرفش اما خوشحالم شدم و خودمو بیشتر تو بغلش جا کردم...یکم که آرومتر شدم از بغلش در اومدم
_میخوای بریم کافه تریا یه چیزی بخوریم؟
^اوهوم...بریم
رفتیم تو کافه و دوتا قهوه گرفتیم و نشستیم...که ات اومد و نشست کنارم...خودمو کشیدم کنار و ازش فاصله گرفتم...هم تهیونگ هم ات تعجب کرده بودن اما من چیزی نگفتم...ولی دیگه نمیتونستم ات رو تحمل کنم وگرنه یه چیزی میگفتم و دعوامون میشد
^چیزه...من باید برم
(ویو ات)
رفتم تو کافه دیدم لامیسا و تهیونگ با هم نشستن قهوه میخورن منم چون تنها بودم رفتم و کنار لامیسا نشستم...اما اون رفتارش عجیب بود و ازم فاصله میگرفت...بعدشم که پاشد رفت
+تهیونگ تو میدونی چی شده؟لامیسا از من ناراحته؟
_نمیدونم...
(ویو تهیونگ)
یعنی دلیل گریه لامیسا ات بود؟اتفاقی بینشون افتاده؟دعواشون شده؟نه...اگه دعواشون شده بود ات انقدر از رفتار لامیسا تعجب نمیکرد...به ات گفتم نمیدونم چه خبره و رفتم دنبال لامیسا که تو حیاط یه گوشه خلوت نشسته بود منم رفتم پیشش
_میتونم بشینم؟
^اوهوم
ادامه دارد...
۲.۴k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.