فیک(سرنوشت ) پارت ۵۹
فیک(سرنوشت ) پارت ۵۹
آلیس ویو
م،ب/کوک: خب شما نظری چیزی دارین؟؟
ب/کوک:خب بابت اینکه اینو الان بهتون میگم معذرت میخام...هلنا نمیتونه مامان بشه..و خب آلیس که خودتون ميدونيد...
م،ب/کوک: آره آره منم از اون وارث نمیخام...فقط هلنا اما نمیخام وارثمُ که از هلنا و تهیونگه رو به اونا بدم..دوباره موضوعِ به بزرگی اینو ازم پنهون کردین.
ب/کوک: واقعا معذرت میخام..میخاستم تو روزش بهت بگم
م،ب/کوک: روزشم درست زمانیکه بالای قبرم اومدی ..مگه نه؟
ب/کوک: مامان جون لطفا این حرفو نزنین
م،ب/کوک: خب ولش کن..بهم کمی وقت بدین میخام درموردش فکر کنم...و یه تصمیم عاقلانه بگیرم که نه ما ضرر کنیم و نه اونا...و بیتونم اونارو راضی کنم.
ب/کوک: اما سریع تر لطفا...
.
.
همه در سکوت کامل دور میز نشسته بودیم..از زمانیکه اومده تا الان داره مغزمو میخوره..فک نمیکردم دیگه اینقدر بیرحم باشه..
بدون حرفی شام و خوردیم...
بقیه رفتن روی کاناپه نشستن و منو خدمتکارا با یه عالمه غذا و یه میز بزرگ مونده بودیم..
با کمک خدمتکارا میز و جمع کردیم..
تو شستن ظرف ها به اونا کمک کردم..
با اينکه دستمون تو شستن بود اما ما از حرف زدن دست بردار نبودیم..
داشتیم حرف میزدیم که دوباره صدام زد..
سریع دستمو شستم و رفتم به سمت سالن..
چند قدمی دورتر از اونا وایستاده بودم..سرم پایین بود که دوباره دستور داد.
م،ب/کوک: واسم قهوه درست کن...نه خیلی تلخ باشه و نه خیلی شیرین و اینکه نمیخام داغ باشه اما اگه سردم باشه نمیخورم..
چشمامو از عصبانیت بستم و باشهِ از رو اجبار گفتم قدم اول و برنداشته بودم که دوباره گفت
م،ب/کوک: نمیخای واسه بقیه درست کنی..و یا اینکه میخای هرکدوم بره واسه خودش آماده کنه...مگه اینجا تو چیکاریه؟؟
آلیس؛ ببخشید...شمام میخاین واستون درست کنم؟
بعد از گرفتن سفارششون دوباره به سمت آشپزخونه راه افتادم..قدمام و از عصبانیت محکم برمیداشتم خیلی عصبی بودم فقط چون ازم بزرگتره..نمیخام باهاش بد حرف بزنم..اما اینم فک کرده من نمیتونم چیزی بگم..هیی..
وارد آشپزخونه شدم..و با کمک یکی از خدمتکارا شروع کردم به درست کردن قهوه هاشون..
بعدی اینکه همشون حاظر شد...روی سینی گذاشتم و دوباره به سمت سالن راه افتادم..یه لبخند فیک زدم...تا عصبانیت مو نبینن ..
هرکدوم قهوه هاشون برداشتن..منتظر موندم که اگه چیزی دیگه بگن همنجا باشم..
که مامان بزرگ با جدیت زیاد فنجون قهوه رو پرت کرد که باعث شد بشکنه.
م،ب/کوک: این چی بود...نمیتونی یه قهوه درست کنی اونوقت میخای بیای عروس ما بشی...
جونگکوکُ هلنا و تهیونگم از جاشون بلند شدن اما تا خاستن چیزی بگین که دوباره دهن باز کرد.
م،ب/کوک: یه قهوه خاستم..
جمعشون کن...و بعدش یه قهوه درس حسابی واسم درس کن حداقل بیتونم قورت بدم.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
۱ پارت دیگه شب میخواین؟؟
پس کامنت هارو حداقل به ۵۰ برسونید.
و لایک هارو بالای ۳۰.
آلیس ویو
م،ب/کوک: خب شما نظری چیزی دارین؟؟
ب/کوک:خب بابت اینکه اینو الان بهتون میگم معذرت میخام...هلنا نمیتونه مامان بشه..و خب آلیس که خودتون ميدونيد...
م،ب/کوک: آره آره منم از اون وارث نمیخام...فقط هلنا اما نمیخام وارثمُ که از هلنا و تهیونگه رو به اونا بدم..دوباره موضوعِ به بزرگی اینو ازم پنهون کردین.
ب/کوک: واقعا معذرت میخام..میخاستم تو روزش بهت بگم
م،ب/کوک: روزشم درست زمانیکه بالای قبرم اومدی ..مگه نه؟
ب/کوک: مامان جون لطفا این حرفو نزنین
م،ب/کوک: خب ولش کن..بهم کمی وقت بدین میخام درموردش فکر کنم...و یه تصمیم عاقلانه بگیرم که نه ما ضرر کنیم و نه اونا...و بیتونم اونارو راضی کنم.
ب/کوک: اما سریع تر لطفا...
.
.
همه در سکوت کامل دور میز نشسته بودیم..از زمانیکه اومده تا الان داره مغزمو میخوره..فک نمیکردم دیگه اینقدر بیرحم باشه..
بدون حرفی شام و خوردیم...
بقیه رفتن روی کاناپه نشستن و منو خدمتکارا با یه عالمه غذا و یه میز بزرگ مونده بودیم..
با کمک خدمتکارا میز و جمع کردیم..
تو شستن ظرف ها به اونا کمک کردم..
با اينکه دستمون تو شستن بود اما ما از حرف زدن دست بردار نبودیم..
داشتیم حرف میزدیم که دوباره صدام زد..
سریع دستمو شستم و رفتم به سمت سالن..
چند قدمی دورتر از اونا وایستاده بودم..سرم پایین بود که دوباره دستور داد.
م،ب/کوک: واسم قهوه درست کن...نه خیلی تلخ باشه و نه خیلی شیرین و اینکه نمیخام داغ باشه اما اگه سردم باشه نمیخورم..
چشمامو از عصبانیت بستم و باشهِ از رو اجبار گفتم قدم اول و برنداشته بودم که دوباره گفت
م،ب/کوک: نمیخای واسه بقیه درست کنی..و یا اینکه میخای هرکدوم بره واسه خودش آماده کنه...مگه اینجا تو چیکاریه؟؟
آلیس؛ ببخشید...شمام میخاین واستون درست کنم؟
بعد از گرفتن سفارششون دوباره به سمت آشپزخونه راه افتادم..قدمام و از عصبانیت محکم برمیداشتم خیلی عصبی بودم فقط چون ازم بزرگتره..نمیخام باهاش بد حرف بزنم..اما اینم فک کرده من نمیتونم چیزی بگم..هیی..
وارد آشپزخونه شدم..و با کمک یکی از خدمتکارا شروع کردم به درست کردن قهوه هاشون..
بعدی اینکه همشون حاظر شد...روی سینی گذاشتم و دوباره به سمت سالن راه افتادم..یه لبخند فیک زدم...تا عصبانیت مو نبینن ..
هرکدوم قهوه هاشون برداشتن..منتظر موندم که اگه چیزی دیگه بگن همنجا باشم..
که مامان بزرگ با جدیت زیاد فنجون قهوه رو پرت کرد که باعث شد بشکنه.
م،ب/کوک: این چی بود...نمیتونی یه قهوه درست کنی اونوقت میخای بیای عروس ما بشی...
جونگکوکُ هلنا و تهیونگم از جاشون بلند شدن اما تا خاستن چیزی بگین که دوباره دهن باز کرد.
م،ب/کوک: یه قهوه خاستم..
جمعشون کن...و بعدش یه قهوه درس حسابی واسم درس کن حداقل بیتونم قورت بدم.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
۱ پارت دیگه شب میخواین؟؟
پس کامنت هارو حداقل به ۵۰ برسونید.
و لایک هارو بالای ۳۰.
۱۷.۷k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.