۰فیک(سرنوشت )۵۸
۰فیک(سرنوشت )۵۸
آلیس ویو
فردا عصر
کنار هلنا وایستاده بودم...
روبروم خانمِ بود که میتونستی از چهره اش تشخیص بدی که چقدر قویه...
روی کاناپه کنار بابای کوک نشسته بود...عصای چوبی دستش بود که تو راه رفتن کمکش میکرد...اما تا جایی که طرز راه رفتنشو دیده بودم..فک نکنم خیلیم بهش نیاز داشته باشه.
سرم پایین بود که صدای شنیدم ..سرمو بالا آوردم که درست به چشمام زل زده بود..
م،ب/کوک: هی تو...کفشم کثیف شده تمیزش کن...
متعجب بهش نگاه کردم..اون منو میگفت...
هلنا خاست خدمتکار و صدا کنه که دوباره گفت
م،ب/کوک: با توام...نکنه کری
آلیس: م..م..من
م،ب/کوک: نه پس من..معلومه تو..
آلیس: ا..اما من
م،ب/کوک: فک کنم میخای بگی من عروس این خونم نه خدمتکار؟
آلیس: خ..خب بله..
م،ب/کوک: فک نکنم من همچون عروس داشته باشم..از یه خاندان خيانت کار و عوضی؟
آلیس: ب..ببخشید!؟
م،ب/کوک: نمیخام حرف بیشنوم..کاری که گفتم و انجام بده.
رفتم به سمت خدمتکار که گوشهی با یه دستمال وایستاده بود..دستمال و از دستش گرفتم..
و به سمت مامان بزرگ رفتم
جلوش روی زمین نشستم..و مشغول تمیز کردن کفشش شدم
م،ب/کوک: پامو بگیر بالا میخام ببینم چجوری تمیز میکنی..
پاشو روی پام گذاشتم تا بیتونه ببینیش..
دوباره مشغول تمیز کردن شدم.
که یه دفعهی جیغ زد با پاش محکم به دستم زد که باعث شد مچ دستم درد بگیره.
ب/کوک: مامان؟؟
م،ب/کوک: دختریه گاو..نمیتونی مث آدم تمیز کنی مگه من حیوونم..که محکم پامو میکشی
از حرفش تو شوک رفتم..من فقط از کفش گرفته بودم..اون چرا اینجوری میگه..
ازجام بلند شدم و با اینکه سرم پایین بود گفتم
آلیس: ببخشید..ا..اما
م،ب/کوک: چیه نکنه میخای بگی..من اینکارو نکردم..برو کنار...
دوباره رفتم وکنار هلنا وایستادم...
هلنا آروم سرشو تکون داد و دستشو روی شونم گذاشت..و آروم سرشو کنار گوشم آورد و زمزمه کرد.
هلنا: چیزی نیس...
چشمامو به معنی تایید حرفش بستم..و دوباره باز کردم
نمیدونم چرا هیچکدومشون هیچ چیزی نگفتن..یعنی اونقدر بهش احترام میزارن..
م،ب/کوک: تهیونگ جونگ کوک..بیاین اینجا.
تهیونگ و کوک که کنارشون وایستاده بود..به سمت مامان بزرگشون رفت و کنارشون نشست.
م،ب/کوک: خب خب..پس دوباره به بن بست برخوردین و میخاین کمکتون کنم
ب/کوک: بله مامان جون
م،ب/کوک: تو ساکت..مگه با تو بودم؟؟من الان بهت چی بگم ها...من حتی حق اینو نداشتم بیام مراسم ازدواج شون و یا حتی حق نداشتم از شما خبر بشم..نه یه غریبه؟
ب/کوک: من مقصرم..میدونم اشتباه من بود..اما...
م،ب/کوک: اما؟؟ اگه این ازدواج صورت نمیگرفت مطمئنم اونام ازتون وارث نمیخاستن..
ب/کوک: اونا قبلا ام ازمون این درخاست و کرده بودن..
م،ب/کوک:..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نظرتون؟
شخصیت جدید وارد داستان میشودددد🎉🤦♀️😂
آلیس ویو
فردا عصر
کنار هلنا وایستاده بودم...
روبروم خانمِ بود که میتونستی از چهره اش تشخیص بدی که چقدر قویه...
روی کاناپه کنار بابای کوک نشسته بود...عصای چوبی دستش بود که تو راه رفتن کمکش میکرد...اما تا جایی که طرز راه رفتنشو دیده بودم..فک نکنم خیلیم بهش نیاز داشته باشه.
سرم پایین بود که صدای شنیدم ..سرمو بالا آوردم که درست به چشمام زل زده بود..
م،ب/کوک: هی تو...کفشم کثیف شده تمیزش کن...
متعجب بهش نگاه کردم..اون منو میگفت...
هلنا خاست خدمتکار و صدا کنه که دوباره گفت
م،ب/کوک: با توام...نکنه کری
آلیس: م..م..من
م،ب/کوک: نه پس من..معلومه تو..
آلیس: ا..اما من
م،ب/کوک: فک کنم میخای بگی من عروس این خونم نه خدمتکار؟
آلیس: خ..خب بله..
م،ب/کوک: فک نکنم من همچون عروس داشته باشم..از یه خاندان خيانت کار و عوضی؟
آلیس: ب..ببخشید!؟
م،ب/کوک: نمیخام حرف بیشنوم..کاری که گفتم و انجام بده.
رفتم به سمت خدمتکار که گوشهی با یه دستمال وایستاده بود..دستمال و از دستش گرفتم..
و به سمت مامان بزرگ رفتم
جلوش روی زمین نشستم..و مشغول تمیز کردن کفشش شدم
م،ب/کوک: پامو بگیر بالا میخام ببینم چجوری تمیز میکنی..
پاشو روی پام گذاشتم تا بیتونه ببینیش..
دوباره مشغول تمیز کردن شدم.
که یه دفعهی جیغ زد با پاش محکم به دستم زد که باعث شد مچ دستم درد بگیره.
ب/کوک: مامان؟؟
م،ب/کوک: دختریه گاو..نمیتونی مث آدم تمیز کنی مگه من حیوونم..که محکم پامو میکشی
از حرفش تو شوک رفتم..من فقط از کفش گرفته بودم..اون چرا اینجوری میگه..
ازجام بلند شدم و با اینکه سرم پایین بود گفتم
آلیس: ببخشید..ا..اما
م،ب/کوک: چیه نکنه میخای بگی..من اینکارو نکردم..برو کنار...
دوباره رفتم وکنار هلنا وایستادم...
هلنا آروم سرشو تکون داد و دستشو روی شونم گذاشت..و آروم سرشو کنار گوشم آورد و زمزمه کرد.
هلنا: چیزی نیس...
چشمامو به معنی تایید حرفش بستم..و دوباره باز کردم
نمیدونم چرا هیچکدومشون هیچ چیزی نگفتن..یعنی اونقدر بهش احترام میزارن..
م،ب/کوک: تهیونگ جونگ کوک..بیاین اینجا.
تهیونگ و کوک که کنارشون وایستاده بود..به سمت مامان بزرگشون رفت و کنارشون نشست.
م،ب/کوک: خب خب..پس دوباره به بن بست برخوردین و میخاین کمکتون کنم
ب/کوک: بله مامان جون
م،ب/کوک: تو ساکت..مگه با تو بودم؟؟من الان بهت چی بگم ها...من حتی حق اینو نداشتم بیام مراسم ازدواج شون و یا حتی حق نداشتم از شما خبر بشم..نه یه غریبه؟
ب/کوک: من مقصرم..میدونم اشتباه من بود..اما...
م،ب/کوک: اما؟؟ اگه این ازدواج صورت نمیگرفت مطمئنم اونام ازتون وارث نمیخاستن..
ب/کوک: اونا قبلا ام ازمون این درخاست و کرده بودن..
م،ب/کوک:..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نظرتون؟
شخصیت جدید وارد داستان میشودددد🎉🤦♀️😂
۱۷.۱k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.