پارت دوازدهم
پارت_دوازدهم
سولی لبخند ملایمی زد اما آقای پارک حسابی اخم کرد که جیمین گفت
جیمین :بابا این اخم برای چیه حق با ا/ت خانم و سولیه
چی شنیدم؟ ا/ت خانم؟ پارسال دوستیم ولی امسال آشنا این عالیه...
پ/م:بنظرم با بحث های بیحوده شاممون رو خراب نکنیم
ا/م:دقیقا تازه دورهم جمع شدیم یکم خوش بگذرونیم.
یکم تازه جمع اوج گرفت. یکم خندیدیم و شادی کردیم وقت رقص رسید.
یکی ازهمکارا یعنی رئیس دوم شرکت با مامانم رقصید
خانم پارک و آقای پارک هم باهم رقصیدن و سولی هم با دوستش که تازه اومده بود.
فقط منو جیمین مونده بودیم بهم زل زدیم درد بزرگی بود.
تا اینکه جیمین گفت
جیمین :برقصیم؟
ا/ت:باشه
دستمو گرفت و باهم رقصیدیم چشم در چشم تو هم چشمامون حرفای خاصتی توش بود.
کاشکی میشد این حرفارو گفت...
داشتیم میرقصیدیم جیمین گفت
جیمین:ا/ت من هنوز خیلی.....
که یهو یونا اومد
یونا:اینجا چخبره
دسته منو چنگ زد چنگ بزرگ دیگه تاقت نیوردم دیگه یا چاقو زد یا دستمو پیچوند یا اون مامانش موهامو کشید.
ا/ت:دختره ی بی شرممممم
موهامو تو دستاش حلقه کردم آنقدر کشیدم که جیقش رفت هوا بعدش حسابی با یونا کتک کاری کردیم و دعوا شد.
تا اینکه یونا حلم داد و به یک جای محکم خورد.
لخته ی خون رو حس کردم چشام داشت تار میشد. بزور چشامو باز کردم که جیمین گفت
جیمین :ا/ت خوبی تروخدا یچیزی بگو
ا/ت:جیمین خیلی دردم میاد..... تاریکی
*(ویو جیمین) *
مامان ا/ت آنقدر گریه میکرد که فقط مامانم در آغوش اونو گرفت. یونا هم یک جا قائم شد اندفعه تاقت نیوردم.
یونا ی عوضی گفتم و یک چک محکم خوابوندم تو گوشش که پرت شد زمین و از درد گریه میکرد.
سولی زنگ زد آمبولانس و اومد.
داشتم آنقدر یونا رو اون وسط میزدم که مامان جدامون کرد.
ت/م:پسرم دستای خوشگلت به خونه این کثیف آلوده نکن.
پ/م :یونا واست متاسفم.. تو واقعا آدم بدی هستی
این حرف پدرم باعث شد شدت گریه ی یونا بیشتر شه و به التماس کردن منو بابام و مامانم بیوفته
یونا:به پاهاتون میوفتم منو ببخشید تروخدا التماستون میکنم..... غلط کردمم... خدمتکارتون میشم...
که دستجمعی گفتیم خفشو. آمبولانس اومد.
تو بیمارستان بودیم که یکی از پزشک ها با ناامیدی اومد و گفت
پزشک:شاید بیمار رو از دست بدیم
این باعث شد مادر ا/ت قش کنه که اونم بردن.
قلبم شکست. داشتم میمردم. فقط داد و هوار زدم
جیمین :یااااا ا/تتت خوبببب میشه یا این بیمارستان رو روی سرتوننننن آوار میکنممم
چند نفر مامان بابا و سولی منو گرفتن تا حمله نکنم ولی فقط گریه میکردم هوار میزدمم
اندفعه دیگه هیشکی چشممو نگرفت جز بابا.. زندگیمو سیاه کرد. سیاه سیاه سیاه.
جیمین :بابا توی این دنیاااااا فقطططط تو باعثثث نابودییی زندگی منننن شدییی( تن صدا بالا رفت)
دوستان من دیگه فردا پارت میزارم شب خوش
سولی لبخند ملایمی زد اما آقای پارک حسابی اخم کرد که جیمین گفت
جیمین :بابا این اخم برای چیه حق با ا/ت خانم و سولیه
چی شنیدم؟ ا/ت خانم؟ پارسال دوستیم ولی امسال آشنا این عالیه...
پ/م:بنظرم با بحث های بیحوده شاممون رو خراب نکنیم
ا/م:دقیقا تازه دورهم جمع شدیم یکم خوش بگذرونیم.
یکم تازه جمع اوج گرفت. یکم خندیدیم و شادی کردیم وقت رقص رسید.
یکی ازهمکارا یعنی رئیس دوم شرکت با مامانم رقصید
خانم پارک و آقای پارک هم باهم رقصیدن و سولی هم با دوستش که تازه اومده بود.
فقط منو جیمین مونده بودیم بهم زل زدیم درد بزرگی بود.
تا اینکه جیمین گفت
جیمین :برقصیم؟
ا/ت:باشه
دستمو گرفت و باهم رقصیدیم چشم در چشم تو هم چشمامون حرفای خاصتی توش بود.
کاشکی میشد این حرفارو گفت...
داشتیم میرقصیدیم جیمین گفت
جیمین:ا/ت من هنوز خیلی.....
که یهو یونا اومد
یونا:اینجا چخبره
دسته منو چنگ زد چنگ بزرگ دیگه تاقت نیوردم دیگه یا چاقو زد یا دستمو پیچوند یا اون مامانش موهامو کشید.
ا/ت:دختره ی بی شرممممم
موهامو تو دستاش حلقه کردم آنقدر کشیدم که جیقش رفت هوا بعدش حسابی با یونا کتک کاری کردیم و دعوا شد.
تا اینکه یونا حلم داد و به یک جای محکم خورد.
لخته ی خون رو حس کردم چشام داشت تار میشد. بزور چشامو باز کردم که جیمین گفت
جیمین :ا/ت خوبی تروخدا یچیزی بگو
ا/ت:جیمین خیلی دردم میاد..... تاریکی
*(ویو جیمین) *
مامان ا/ت آنقدر گریه میکرد که فقط مامانم در آغوش اونو گرفت. یونا هم یک جا قائم شد اندفعه تاقت نیوردم.
یونا ی عوضی گفتم و یک چک محکم خوابوندم تو گوشش که پرت شد زمین و از درد گریه میکرد.
سولی زنگ زد آمبولانس و اومد.
داشتم آنقدر یونا رو اون وسط میزدم که مامان جدامون کرد.
ت/م:پسرم دستای خوشگلت به خونه این کثیف آلوده نکن.
پ/م :یونا واست متاسفم.. تو واقعا آدم بدی هستی
این حرف پدرم باعث شد شدت گریه ی یونا بیشتر شه و به التماس کردن منو بابام و مامانم بیوفته
یونا:به پاهاتون میوفتم منو ببخشید تروخدا التماستون میکنم..... غلط کردمم... خدمتکارتون میشم...
که دستجمعی گفتیم خفشو. آمبولانس اومد.
تو بیمارستان بودیم که یکی از پزشک ها با ناامیدی اومد و گفت
پزشک:شاید بیمار رو از دست بدیم
این باعث شد مادر ا/ت قش کنه که اونم بردن.
قلبم شکست. داشتم میمردم. فقط داد و هوار زدم
جیمین :یااااا ا/تتت خوبببب میشه یا این بیمارستان رو روی سرتوننننن آوار میکنممم
چند نفر مامان بابا و سولی منو گرفتن تا حمله نکنم ولی فقط گریه میکردم هوار میزدمم
اندفعه دیگه هیشکی چشممو نگرفت جز بابا.. زندگیمو سیاه کرد. سیاه سیاه سیاه.
جیمین :بابا توی این دنیاااااا فقطططط تو باعثثث نابودییی زندگی منننن شدییی( تن صدا بالا رفت)
دوستان من دیگه فردا پارت میزارم شب خوش
۱.۴k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.