پارت پنجم
پارت_پنجم
*(ویو ا/ت*)
هیچی جز سیاهی ندیدم و فقط خاموشی......
*(ویو جیمین)*
صدای جیغ و فریاد سولی به گوشم رسید و سریع رفتم تو اتاقش.
که با صحنه ی روبه روم قلبم ترک خورد ا/ت افتاده بود رو زمین و تو کلیه اش چاقو خورده بود و یونا چاقو دستش بود.
یونا:مم...مننن...دستمم..ددستممم..خوردددد....ا/ت...بیدار....شوووو
سولی:خفشو دختره ی عفریته.
ویک چک محکم زد تو گوشش
رفتم ا/ت بقل کردم و سریع فریاد زدم
جیمین:دکتر رر خبر کنیددددددد
مامانم دون دون اومد سمتم
ت/م:ا/ت...چرا چاقو خورده دکتر ر خبر کن خدمتکارررررررر... ا/ت.. چشاتو باز
کن
دکتر اومد و درحال پانسمان بود و بعد رفت.
*(ویو ا/ت) *
چشام به سختی باز میشدن...
همچی جلو چشمم تاریک بود.....
که یهو یونا وارد اتاق شد
یونا:ا/ت معذرت میخوام خیلی خیلی زیاد من میخواستم من میخواستم بزنم به سولی ولی خورد به نو
ا/ت:گمشو... گمشو برو بیرون( با صدای آروم)
یونا:ا/ت خواهش میکنم منو ببخش ( گریه)
که یهو جیمین اومدو پرتش کرد بیرون
جمین:ا/ت حالت خوبه اون دختره که اذیتت نکرد
ا/ت:نه جیمین.. ازت ممنونم که جونمو دوباره نجات دادی
جیمین:این وظیفه ی منه بیبی گرل...
ا/ت:چی تو الان به من گفتی بیبی گرل؟.
جیمین :چیزه... ام.....چیز...از دهنم پرید
ا/ت:اها
جیمین :هرچی لازم داشتی بگو خدمتکارا برات بیارن
ا/ت:من خودم خدمتکارم بعدم باید کار کنم.
جیمین:عمرا اگه بزارم
تلفنش زنگ خورد و رفت...
داشتم به این فکر میکردم که اون یونا چطور تونست به دخترخاله اش چاقو بزنه.
هیچوقت نمیبخشمش دختره ی دیونه رو...
*(ویو یونا) *
داشتم گریه میکردم درسته من از ا/ت متنفرم ولی آخه تقصیر من نبود خدایا من چیکار کردم..
که یهو یکی. از. خدمتکارا اومد جلوم
خدمتکار :یونا آقای پارک کارت داره
یونا :باشه... ممنون که خبر دادی
رفتم سمت اتاق آقای پارک و در زدم که گفت بیا تو
م/پ:چطور تونستی این کارو کنی آخه
یونا:معذرت میخوام بخدا به جون مادرم به دلخواه خودم نزدم ( با گریه و بغص)
م/پ:نه ترو خدا عمدی میزدی یونا
یونا:میدونم میخوایید اخراجم کنید... ولی بقران.... اون دخترخاله ی منهه
حرفمو قط کردو گفت:
م/پ:ببین یونا من یک جون به تو بدهکارم تو جون منو نجات دادی ولی حالا میخواستی جون دخترخالت رو بگیری؟؟
یونا:چند بار قسم بخورم که عمدی نبوده به قول خودتون من جون شما رو نجات دادم بعد بیام با هم خون خودم این کارو کنم؟
پ/م:پس چطوری عمدیه دخترم توضیح بده
یونا:من داشتم میرفتم یهو ا/ت اومد جلوم و یهو..
پ/م:ببین یونا... نه منو گول بزن نه خودتووو خوب میدونم از ا/ت بدت میاد این بار آخرت باشه دفعه بعدی اینا حالیم نیست یک راست میفرستمت خونتون فهمیدی؟؟
یونا:بله قربان بخدا باره اخرمه
اخم کردو گفت
پ/م:میتونی بری
یونا:چشم
دستمم درد. گرفت :)
*(ویو ا/ت*)
هیچی جز سیاهی ندیدم و فقط خاموشی......
*(ویو جیمین)*
صدای جیغ و فریاد سولی به گوشم رسید و سریع رفتم تو اتاقش.
که با صحنه ی روبه روم قلبم ترک خورد ا/ت افتاده بود رو زمین و تو کلیه اش چاقو خورده بود و یونا چاقو دستش بود.
یونا:مم...مننن...دستمم..ددستممم..خوردددد....ا/ت...بیدار....شوووو
سولی:خفشو دختره ی عفریته.
ویک چک محکم زد تو گوشش
رفتم ا/ت بقل کردم و سریع فریاد زدم
جیمین:دکتر رر خبر کنیددددددد
مامانم دون دون اومد سمتم
ت/م:ا/ت...چرا چاقو خورده دکتر ر خبر کن خدمتکارررررررر... ا/ت.. چشاتو باز
کن
دکتر اومد و درحال پانسمان بود و بعد رفت.
*(ویو ا/ت) *
چشام به سختی باز میشدن...
همچی جلو چشمم تاریک بود.....
که یهو یونا وارد اتاق شد
یونا:ا/ت معذرت میخوام خیلی خیلی زیاد من میخواستم من میخواستم بزنم به سولی ولی خورد به نو
ا/ت:گمشو... گمشو برو بیرون( با صدای آروم)
یونا:ا/ت خواهش میکنم منو ببخش ( گریه)
که یهو جیمین اومدو پرتش کرد بیرون
جمین:ا/ت حالت خوبه اون دختره که اذیتت نکرد
ا/ت:نه جیمین.. ازت ممنونم که جونمو دوباره نجات دادی
جیمین:این وظیفه ی منه بیبی گرل...
ا/ت:چی تو الان به من گفتی بیبی گرل؟.
جیمین :چیزه... ام.....چیز...از دهنم پرید
ا/ت:اها
جیمین :هرچی لازم داشتی بگو خدمتکارا برات بیارن
ا/ت:من خودم خدمتکارم بعدم باید کار کنم.
جیمین:عمرا اگه بزارم
تلفنش زنگ خورد و رفت...
داشتم به این فکر میکردم که اون یونا چطور تونست به دخترخاله اش چاقو بزنه.
هیچوقت نمیبخشمش دختره ی دیونه رو...
*(ویو یونا) *
داشتم گریه میکردم درسته من از ا/ت متنفرم ولی آخه تقصیر من نبود خدایا من چیکار کردم..
که یهو یکی. از. خدمتکارا اومد جلوم
خدمتکار :یونا آقای پارک کارت داره
یونا :باشه... ممنون که خبر دادی
رفتم سمت اتاق آقای پارک و در زدم که گفت بیا تو
م/پ:چطور تونستی این کارو کنی آخه
یونا:معذرت میخوام بخدا به جون مادرم به دلخواه خودم نزدم ( با گریه و بغص)
م/پ:نه ترو خدا عمدی میزدی یونا
یونا:میدونم میخوایید اخراجم کنید... ولی بقران.... اون دخترخاله ی منهه
حرفمو قط کردو گفت:
م/پ:ببین یونا من یک جون به تو بدهکارم تو جون منو نجات دادی ولی حالا میخواستی جون دخترخالت رو بگیری؟؟
یونا:چند بار قسم بخورم که عمدی نبوده به قول خودتون من جون شما رو نجات دادم بعد بیام با هم خون خودم این کارو کنم؟
پ/م:پس چطوری عمدیه دخترم توضیح بده
یونا:من داشتم میرفتم یهو ا/ت اومد جلوم و یهو..
پ/م:ببین یونا... نه منو گول بزن نه خودتووو خوب میدونم از ا/ت بدت میاد این بار آخرت باشه دفعه بعدی اینا حالیم نیست یک راست میفرستمت خونتون فهمیدی؟؟
یونا:بله قربان بخدا باره اخرمه
اخم کردو گفت
پ/م:میتونی بری
یونا:چشم
دستمم درد. گرفت :)
۲.۳k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.