p 31
p 31
که دیدم به اجوما گفت تنهامون بزاره
+ میشه چند لحظه برید بیرون؟
اجوما: البته پسرم
بعد رفتنش نگاهمو به جونگکوک که داشت به من نگاه میکرد دادم
_ چیشده؟
نفسو بیرون دادو لب زد
+ ببین جسیکا شاید فکر کنی خیلی ادم هی**زیم ولی اینجور نیست من هنوزم دوست دارم..مثل قبل هنوزم عاشقتم با الی بودن یدونه هوس بوده که خودمم متوجش نشدم..بهت فرصت میدمو نظرتو بعدا بیا تو اتاقم بگو
نزاشت حتی یک کلمه حرفی بزنم زودتر رفت.
خشکم زده بود
اون الان بهم درخواست داد دوباره؟
انتظار داره دوباره بهش اعتماد کنم؟
حرفش درگیرم کرد و بوی سوختگی هس کردم یاد غذا افتادم!
زود زیر گازو خاموش کردم و برداشتمش گذاشتمش سینک ظرف شویی
غذامو خوردمو دوباره رفتم اتاقم عجیب بود یهویی بهم درخواست داد..چه فکری با خودش کرده فکر میکنه مثل گذشته میشه رابطه مون!؟ حیح ولی منم احمق نیستم ردت میکنم پس
لپ تابمو روشن کردم و رفتم اینیستا دیدم جونگکوک عکسایی که تو جنگل گرفته بودیمو پست کرده،لعنتی زیادی جذابه ، متوجه فکرم شدم یه سیلی به خودن زدم
_ نه نه نباید عاشقش بشی جئون جسیکااا
دوباره نگاهمو به صفحه نمایش گر دادم و اسلاید بعدیم عکس خودش بود
دهنم از زیبایی زیادش باز مونده بود..
_ ای خوشتیپ قلب دزد
مکثی کردم..و انگشتامو فرو بردم به موهام و کشیدمشون
_ آیییی نههه نباید عاشقش شی
( بله بله شب سختی در پیش داشت😔🐣)
با الارم گوشیم بیدار شدم..کارای لازمو کردمو لباسمو انتخاب کردم و پوشیدم
از اتاقم اومدم بیرون به سمت بالکن رفتم و درحال تماشای حیاط بزرگ و زیبا شروع به عکس گرفتن کردن که با میز گرد و پر از خوراکی روبه رو شدم.
انگار صبحانه رو تو حیاط قراره بخوریم
از عکس گرفتن دست برداشتم و به منظره زیبا خیره شدم که جونگکوکو همراه با لباس خوابش دیدم
امروز تعطیل بود و هونه بود
خیلی کیوت شده بود
با لباس خواب راه راه ابیش و موهای قهوه ای رنگش زیادی کیوتش کرده بودن
نمیدونم چی شد که شروع به عکس گرفتن ازش کردم.
همینطور کع داشتم عکس میگرفتم که دیدم متوجه شده و لبخندی بهم زد رود گوشیو زدم کنار و به چشماش زول زدم
لبختدی زدو با دستش اشاره کرد که برم حیاط
زود رفتم تو و از پله ها اومدم پایین
دمپایی های صورتی و خرگوشیمو پوشیدم و به سمت میز حاضر شده رفتم
_ قراره اینجا بخوریم؟
+ هوم،زیادی خوشگلم نه؟
_ چه ربطی داشت؟
+ نمیدونم تو داشتی ازم عکس میگرفتی
_ یااا داشتم از گلا میگرفتم تو نبودی..مگه مرض دارم عکشتو بگیرم
+ اره جون عمت( پوکر
_ خب مامان بابات کجان؟
+ امروز روز تعطیله هنوزم خوابه،ما بخوریم بیدار که شدن تنهایی میخورن
_ باشه
صندلیو برام عقب کشید و نشستم،دور میز چرخید و صندلی رو عقب کشید خودشم نشست
ساکت و ارام داشتیم صبحانه رو میخوردیم که سکوتمون شکست
+ فکر کردی؟( نگاه به غذا)
_ به چی؟(تعجب)
+ .. اعترافم..یادت نیست؟(کمی اخم)
_ عااا .. خب..چطور بگم..
که دیدم به اجوما گفت تنهامون بزاره
+ میشه چند لحظه برید بیرون؟
اجوما: البته پسرم
بعد رفتنش نگاهمو به جونگکوک که داشت به من نگاه میکرد دادم
_ چیشده؟
نفسو بیرون دادو لب زد
+ ببین جسیکا شاید فکر کنی خیلی ادم هی**زیم ولی اینجور نیست من هنوزم دوست دارم..مثل قبل هنوزم عاشقتم با الی بودن یدونه هوس بوده که خودمم متوجش نشدم..بهت فرصت میدمو نظرتو بعدا بیا تو اتاقم بگو
نزاشت حتی یک کلمه حرفی بزنم زودتر رفت.
خشکم زده بود
اون الان بهم درخواست داد دوباره؟
انتظار داره دوباره بهش اعتماد کنم؟
حرفش درگیرم کرد و بوی سوختگی هس کردم یاد غذا افتادم!
زود زیر گازو خاموش کردم و برداشتمش گذاشتمش سینک ظرف شویی
غذامو خوردمو دوباره رفتم اتاقم عجیب بود یهویی بهم درخواست داد..چه فکری با خودش کرده فکر میکنه مثل گذشته میشه رابطه مون!؟ حیح ولی منم احمق نیستم ردت میکنم پس
لپ تابمو روشن کردم و رفتم اینیستا دیدم جونگکوک عکسایی که تو جنگل گرفته بودیمو پست کرده،لعنتی زیادی جذابه ، متوجه فکرم شدم یه سیلی به خودن زدم
_ نه نه نباید عاشقش بشی جئون جسیکااا
دوباره نگاهمو به صفحه نمایش گر دادم و اسلاید بعدیم عکس خودش بود
دهنم از زیبایی زیادش باز مونده بود..
_ ای خوشتیپ قلب دزد
مکثی کردم..و انگشتامو فرو بردم به موهام و کشیدمشون
_ آیییی نههه نباید عاشقش شی
( بله بله شب سختی در پیش داشت😔🐣)
با الارم گوشیم بیدار شدم..کارای لازمو کردمو لباسمو انتخاب کردم و پوشیدم
از اتاقم اومدم بیرون به سمت بالکن رفتم و درحال تماشای حیاط بزرگ و زیبا شروع به عکس گرفتن کردن که با میز گرد و پر از خوراکی روبه رو شدم.
انگار صبحانه رو تو حیاط قراره بخوریم
از عکس گرفتن دست برداشتم و به منظره زیبا خیره شدم که جونگکوکو همراه با لباس خوابش دیدم
امروز تعطیل بود و هونه بود
خیلی کیوت شده بود
با لباس خواب راه راه ابیش و موهای قهوه ای رنگش زیادی کیوتش کرده بودن
نمیدونم چی شد که شروع به عکس گرفتن ازش کردم.
همینطور کع داشتم عکس میگرفتم که دیدم متوجه شده و لبخندی بهم زد رود گوشیو زدم کنار و به چشماش زول زدم
لبختدی زدو با دستش اشاره کرد که برم حیاط
زود رفتم تو و از پله ها اومدم پایین
دمپایی های صورتی و خرگوشیمو پوشیدم و به سمت میز حاضر شده رفتم
_ قراره اینجا بخوریم؟
+ هوم،زیادی خوشگلم نه؟
_ چه ربطی داشت؟
+ نمیدونم تو داشتی ازم عکس میگرفتی
_ یااا داشتم از گلا میگرفتم تو نبودی..مگه مرض دارم عکشتو بگیرم
+ اره جون عمت( پوکر
_ خب مامان بابات کجان؟
+ امروز روز تعطیله هنوزم خوابه،ما بخوریم بیدار که شدن تنهایی میخورن
_ باشه
صندلیو برام عقب کشید و نشستم،دور میز چرخید و صندلی رو عقب کشید خودشم نشست
ساکت و ارام داشتیم صبحانه رو میخوردیم که سکوتمون شکست
+ فکر کردی؟( نگاه به غذا)
_ به چی؟(تعجب)
+ .. اعترافم..یادت نیست؟(کمی اخم)
_ عااا .. خب..چطور بگم..
۳.۵k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.