p 30
p 30
بخاطر روز دختر یه پارت گذاشتم.
دیده شد،نمیدونستم ولی بعد از رفتن الی من به جسیکا دیگه تنفر نداشتم و به این فکر میکنم که باعث شد زندگیم عوض شه،اگ جسیکا نمیفهمید هنوزم بازیچه اون هر**زه بودم؟
با سیگینال ماشین به خودم اومدم و حرکت کردم.
رسیدیم خونه هنوزم غرق در خواب بود خیلی کیوت خوابیده بود
درو باز کردم و دور ماشین چرخیدم و در صندلی جسیکارم باز کردم،یکی از دستامو به شونش و اون یکیو زیر پاهاش بردم
خیلی محکم بغل خودم گرفتمشو رفتم تو
زن عمو: برگشتین؟
+ اهوم
زن عمو:خوش گذشت؟(خنده
+ وایسا بزارمش اتاقش میام حرف میزنیم
زن عمو: منتظرم
از پله ها بالا رفتم و به اتاقش رسیدم دستگیره در رو با ارنجم باز گردم و بسمت تختش قدم برداشتم
خم شدمو گذاشتمش رو تخت
فاصله کمی بین صورت هامون بود ،اون بی نقص و بی نظیر بود،هنوزم همون بوی خاص خودشو میداد
دستمو لای موهاش که ریخته بودن به صورتش رو بردم و زدمشون کنار،نمیدونم چجوری ولی هنوزم حسایی بهش دارم!
واقعا یه احمق بودم که بهش خیانت کردم و از همه مهم تر کاری کردم که ازم متنفر شه و بلکه اعتمادیم بهم نداشته باشه!
با صدای در از افکارم اومدم بیرون و به سمت در رفتم
خدمت کار بود درو باز کردم و بهش نگاه کردم
+ هوم؟
خ/ک(خدمت کار) خانم جئون گفتند باهاشون حرف بزنید
+ باشه
در اتاقو بستمو رفتم پیش مادرم
روی مبل همراه با مجله تبلیغ لباس بهم نگاه کرد و لبخندی زد
رفتم روبه روش نشستم
+ چیزی شده؟( نگران)
زنعمو: نگران نباش چیزی نشده
+ باشه،چرا گفتین بیام؟
زنعمو:ازت میخوام البته منو بابات میخوایم که با جسیکا ازدواج کنی چه بخوای چه نخوای!
+ .. منظورتون چیه؟ دست من نیست باید اون قبول کنه..فکر نک..
زنعمو: هرکاری شده بخاطر سود شرکتمون باید باهاش ازدواج کن اعتمادشو مثل قبل جذب کن
+ بخاطر سود شرکت؟
زنعمو: فکر کردی بابات همینجوری راحت میزاره دختر برادر نمک نشناسش اینجا بزرگ بشه و زندگی کنه؟
پدرت بخاطر شرکتش اینو اورد اینجا .. بخاطر دلسوزیش نبود
+ باورم نمیشه...ازتون ...مخصوصا تو مامان انتظار نداشتم.!
زنعمو:بهتره از الان تلاشتو بکنی.
بعد این حرفش از مبل بلند شد و به اتاق خوابش رفت.
خشکم زده بود .. از اولم باید میدونستم که همچین نقشه ای دارن ... اعصابم بهم ریخته بود..رفتم بیرون.
ویو جسیکا:
بخاطر این کار جونگکوک یکم حالم جا اومده بود.
ای پسره عو**ضی ( با فحش ابراز علاقه میکنه گفته بودم)
همش داری این قلب منو به سکته میدی
از روی تخت بلند شدم و رفتم یه ابی به دست و صورتم زدم.
لباسامو لوض کردم و رفتم پایین ساعت ۱۱ بود و از وقت شام گذشته بود.
از پله ها اومدم پایین و نگاه سرد جونگکوک مواجه شدم.. نمیدونستم چش بود
سلامی کردم و رفتم اشپز خونه
اجوما که داشت ظرفارو میشست گفتم غذا هست یا نه
برام یکم نگه داشته بود
از یخچال درش اوردم و گذاشتم گرم بشه.
وقتی منتظر بودم گرم بشه
گوشیمو نگاه میکردم که جونگکوک اومد تو.
اول تعجب نگاهش کردم بعد ادامه کارمو تو گوشی دادم که....
بخاطر روز دختر یه پارت گذاشتم.
دیده شد،نمیدونستم ولی بعد از رفتن الی من به جسیکا دیگه تنفر نداشتم و به این فکر میکنم که باعث شد زندگیم عوض شه،اگ جسیکا نمیفهمید هنوزم بازیچه اون هر**زه بودم؟
با سیگینال ماشین به خودم اومدم و حرکت کردم.
رسیدیم خونه هنوزم غرق در خواب بود خیلی کیوت خوابیده بود
درو باز کردم و دور ماشین چرخیدم و در صندلی جسیکارم باز کردم،یکی از دستامو به شونش و اون یکیو زیر پاهاش بردم
خیلی محکم بغل خودم گرفتمشو رفتم تو
زن عمو: برگشتین؟
+ اهوم
زن عمو:خوش گذشت؟(خنده
+ وایسا بزارمش اتاقش میام حرف میزنیم
زن عمو: منتظرم
از پله ها بالا رفتم و به اتاقش رسیدم دستگیره در رو با ارنجم باز گردم و بسمت تختش قدم برداشتم
خم شدمو گذاشتمش رو تخت
فاصله کمی بین صورت هامون بود ،اون بی نقص و بی نظیر بود،هنوزم همون بوی خاص خودشو میداد
دستمو لای موهاش که ریخته بودن به صورتش رو بردم و زدمشون کنار،نمیدونم چجوری ولی هنوزم حسایی بهش دارم!
واقعا یه احمق بودم که بهش خیانت کردم و از همه مهم تر کاری کردم که ازم متنفر شه و بلکه اعتمادیم بهم نداشته باشه!
با صدای در از افکارم اومدم بیرون و به سمت در رفتم
خدمت کار بود درو باز کردم و بهش نگاه کردم
+ هوم؟
خ/ک(خدمت کار) خانم جئون گفتند باهاشون حرف بزنید
+ باشه
در اتاقو بستمو رفتم پیش مادرم
روی مبل همراه با مجله تبلیغ لباس بهم نگاه کرد و لبخندی زد
رفتم روبه روش نشستم
+ چیزی شده؟( نگران)
زنعمو: نگران نباش چیزی نشده
+ باشه،چرا گفتین بیام؟
زنعمو:ازت میخوام البته منو بابات میخوایم که با جسیکا ازدواج کنی چه بخوای چه نخوای!
+ .. منظورتون چیه؟ دست من نیست باید اون قبول کنه..فکر نک..
زنعمو: هرکاری شده بخاطر سود شرکتمون باید باهاش ازدواج کن اعتمادشو مثل قبل جذب کن
+ بخاطر سود شرکت؟
زنعمو: فکر کردی بابات همینجوری راحت میزاره دختر برادر نمک نشناسش اینجا بزرگ بشه و زندگی کنه؟
پدرت بخاطر شرکتش اینو اورد اینجا .. بخاطر دلسوزیش نبود
+ باورم نمیشه...ازتون ...مخصوصا تو مامان انتظار نداشتم.!
زنعمو:بهتره از الان تلاشتو بکنی.
بعد این حرفش از مبل بلند شد و به اتاق خوابش رفت.
خشکم زده بود .. از اولم باید میدونستم که همچین نقشه ای دارن ... اعصابم بهم ریخته بود..رفتم بیرون.
ویو جسیکا:
بخاطر این کار جونگکوک یکم حالم جا اومده بود.
ای پسره عو**ضی ( با فحش ابراز علاقه میکنه گفته بودم)
همش داری این قلب منو به سکته میدی
از روی تخت بلند شدم و رفتم یه ابی به دست و صورتم زدم.
لباسامو لوض کردم و رفتم پایین ساعت ۱۱ بود و از وقت شام گذشته بود.
از پله ها اومدم پایین و نگاه سرد جونگکوک مواجه شدم.. نمیدونستم چش بود
سلامی کردم و رفتم اشپز خونه
اجوما که داشت ظرفارو میشست گفتم غذا هست یا نه
برام یکم نگه داشته بود
از یخچال درش اوردم و گذاشتم گرم بشه.
وقتی منتظر بودم گرم بشه
گوشیمو نگاه میکردم که جونگکوک اومد تو.
اول تعجب نگاهش کردم بعد ادامه کارمو تو گوشی دادم که....
۳.۱k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.