𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 ᵍᵃᵐᵉ 𝔓.𝔱 ➀
𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 ᵍᵃᵐᵉ 𝔓.𝔱 ➀
☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛
ا.ت ویو
یه روز دیگه....
یه مشکل جدید....
از مشکلات خانوادم تا مشکلات مدرسم.....
من بی احساسم؟
نه ....نه نیستم....
منم احساس دارم....درد میکشم و به محبت دیدن احتیاج دارم.
ولی...هیچوقت تو زندگیم همچین چیزی نداشتم.
خب الان دم در مدرسم بهتره امروز رو هم بگذرونیم.
وقتی وارد کلاس میشد چهره ادمایی رو میدید که میدونست آرزوی مرگش رو داشتن.
هیچکس به اون اهمیت نمیداد.
برای همین اون روز... دختری که اروم بود...تبدیل شد به کسی که........ کل مدرسه ازش میترسید اون باند مافیایی خودش رو راه انداخت هیچکس حتی قلدر مدرسه هم جرعت نزدیک شدن به اون رو نمیکرد
ا.ت؟ا.ت؟ ا.ت به یه شیطان تبدیل شده بود
➹➸➷➹➸➷➹➸➷➹➸➷
خانم پارک ا.ت میشه بگید چرا زدی تو صورت دنبی؟
+"توهین کرد"
_"چه توهینی ؟ا.ت تو واقعا پرو شدی من فصط بهت گفتم که تقلب کردی"
+" رسما داشتی میگفتی که تو درست خوب نیست و توی یه خانواده بدبخت زندگی میکنی "
_" تو زدی دماغ منو شکستییی"
+" حقته دلت نمیخاد که بیشتر بخوری؟ "
_" میرم به مامانت میگم و مخصوصا... "
+" مخصوصا؟ "
_" هیچی ولش کن "
خانم پارک"ا.ت زنگ میزنم تا پدر و مادرت بیان مدرسه. رفتارت غیب قائل تحمله"
ا.ت به قدری عصبانی شد که بدون اینکه چیزی بگه در اتاق مدیر رو محکم باز کرد از اونجا بیرون رفت.
تو ذهنش نقشه قتل تک تک آدم های مدرسه رو میکشید
در کلاس رو محکم باز کرد بدون توجه به معلم که داشت سرش داد میکشید کولش رو برداشت و از مدرسه بیرون رفت
............................
توی یه کوچه خلوت ایستاد سیگارش رو از جیبش در آورد و روشنش کرد.
در حال سیگار کشیدن بود که گوشیش زنگ خورد
روی صفحه مبایلش اسم"بابا" بود
خاموشش کرد و به سیگار کشیدن ادامه داد
ولی تلفنش نزدیک چند بار دیگه هم زنگ خورد
اعصابش خورد شد و گوشی رو با عصبانیت جواب داد:چیه چی میگی؟
یونگی:هیییی منم چی شده؟
یونگی:"همین الان بیا پارک ملی"
ا.ت:"خیلی خب الان میام"
یونگی:"ا.ت فقط بدو کل راهو هرچند نفس نفس بزنی"
ا.ت:"داری نگرانم میکنی .اتفاقی افتاده؟"
یونگی:"باید بگم بابات اینجاعه با چند تا پلیس و..."
ا.ت:"چی؟....خ...خب با..باشه الان میام .حالت خوبه؟"
یونگی:"اره فقط زودتر بیا"
𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛
@bts.army.mehrsa
فیت!؟
☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛
ا.ت ویو
یه روز دیگه....
یه مشکل جدید....
از مشکلات خانوادم تا مشکلات مدرسم.....
من بی احساسم؟
نه ....نه نیستم....
منم احساس دارم....درد میکشم و به محبت دیدن احتیاج دارم.
ولی...هیچوقت تو زندگیم همچین چیزی نداشتم.
خب الان دم در مدرسم بهتره امروز رو هم بگذرونیم.
وقتی وارد کلاس میشد چهره ادمایی رو میدید که میدونست آرزوی مرگش رو داشتن.
هیچکس به اون اهمیت نمیداد.
برای همین اون روز... دختری که اروم بود...تبدیل شد به کسی که........ کل مدرسه ازش میترسید اون باند مافیایی خودش رو راه انداخت هیچکس حتی قلدر مدرسه هم جرعت نزدیک شدن به اون رو نمیکرد
ا.ت؟ا.ت؟ ا.ت به یه شیطان تبدیل شده بود
➹➸➷➹➸➷➹➸➷➹➸➷
خانم پارک ا.ت میشه بگید چرا زدی تو صورت دنبی؟
+"توهین کرد"
_"چه توهینی ؟ا.ت تو واقعا پرو شدی من فصط بهت گفتم که تقلب کردی"
+" رسما داشتی میگفتی که تو درست خوب نیست و توی یه خانواده بدبخت زندگی میکنی "
_" تو زدی دماغ منو شکستییی"
+" حقته دلت نمیخاد که بیشتر بخوری؟ "
_" میرم به مامانت میگم و مخصوصا... "
+" مخصوصا؟ "
_" هیچی ولش کن "
خانم پارک"ا.ت زنگ میزنم تا پدر و مادرت بیان مدرسه. رفتارت غیب قائل تحمله"
ا.ت به قدری عصبانی شد که بدون اینکه چیزی بگه در اتاق مدیر رو محکم باز کرد از اونجا بیرون رفت.
تو ذهنش نقشه قتل تک تک آدم های مدرسه رو میکشید
در کلاس رو محکم باز کرد بدون توجه به معلم که داشت سرش داد میکشید کولش رو برداشت و از مدرسه بیرون رفت
............................
توی یه کوچه خلوت ایستاد سیگارش رو از جیبش در آورد و روشنش کرد.
در حال سیگار کشیدن بود که گوشیش زنگ خورد
روی صفحه مبایلش اسم"بابا" بود
خاموشش کرد و به سیگار کشیدن ادامه داد
ولی تلفنش نزدیک چند بار دیگه هم زنگ خورد
اعصابش خورد شد و گوشی رو با عصبانیت جواب داد:چیه چی میگی؟
یونگی:هیییی منم چی شده؟
یونگی:"همین الان بیا پارک ملی"
ا.ت:"خیلی خب الان میام"
یونگی:"ا.ت فقط بدو کل راهو هرچند نفس نفس بزنی"
ا.ت:"داری نگرانم میکنی .اتفاقی افتاده؟"
یونگی:"باید بگم بابات اینجاعه با چند تا پلیس و..."
ا.ت:"چی؟....خ...خب با..باشه الان میام .حالت خوبه؟"
یونگی:"اره فقط زودتر بیا"
𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛
@bts.army.mehrsa
فیت!؟
۲.۰k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.