سرنوشت
#سرنوشت
#Part۲۹
حولمو دورم بستم یه حوله کوچیک دور موهام انداختم اول موهامو با سشوار خشک کردم لباسمو پوشیدم با اتو مو موهامو صاف کردم در اخرم یه ارایش ملیح که به موهام و لباسم بیاد کردم با زدن ادکلن تیپمو کامل کردم منتظر بودم ته هو بیاد دنبالم ساعت 8مهمونی شروع میشد نکاهی به ساعت انداختم که همزمان با شنیدن بوق ماشین ته هو شد از خونه اومدم بیرون تو ماشین نسشتم سلامی کردم که نکاهی از سر تا پام انداخت و سوتی کشید گف: به به چقد خوشگل شدی تو انقد جذاب بودی ما خبر نداشتیم تشکری کردم که راه افتاد سکوتی بینمون حاکم بود فقط صدای موزیک بود پن گاهی وقتا ته هو همراه اهنگ میخوند دروغ چرا یکم معذب بودم اخه نگاهاش یجوری بود وقتی رسیدیم دم در کلوپ ارنجشو سمتم دراز کرد که دستمو دور ارنجش حلقه کردم وارد شدیم همه داشتن نگاهمون میکردن
رفتم. کنار دانی و بویون چندتا دیگه هم از کارمندای خانوم اونجا بودن باهاشون سلامی کردم و کنارشون نشستم من از همشون توی اون جمع کوچیک تر بودم ولی اوناهم خیلی مهربون بودن یهو دیدم همه دارن به یه جیزی نگاه میکنن منم برگشتم با صحنه ای که دیدم انگار قلبم از تپش ایستاد انگار یه سطل اب سرد ریختن رو سرم بورا دستشو دور بازوی تهیونگ انداخته بود وخودشو بهش جسبونده بود تهیونگم داشت لبخند میزد نمیدونم تکلیف قلبم چی بود دوسش داشتم نمیدونم این دوست داشتن بود یا یه چیز دیگه ولی هنوز از احساسم مطمئن نبودم من تاحالا هیچ مردی رو دوس نداشتم نمیدونستم عشق چیه نمیدونستم وابسته شدن چیه تو همین فکرا بودم که ته هو اومد دستشو گذاشت رو کمرم خودمو کشیدم عقب که باعث شد یکم بره اونور تر دانی اومد پیشمو گف: چته دختر چرا ماتت برده چرا اینجوری کردی سوالی نگاش کردم که. گف: منظورم ته هو بود چرا پسش زدی....
#Part۲۹
حولمو دورم بستم یه حوله کوچیک دور موهام انداختم اول موهامو با سشوار خشک کردم لباسمو پوشیدم با اتو مو موهامو صاف کردم در اخرم یه ارایش ملیح که به موهام و لباسم بیاد کردم با زدن ادکلن تیپمو کامل کردم منتظر بودم ته هو بیاد دنبالم ساعت 8مهمونی شروع میشد نکاهی به ساعت انداختم که همزمان با شنیدن بوق ماشین ته هو شد از خونه اومدم بیرون تو ماشین نسشتم سلامی کردم که نکاهی از سر تا پام انداخت و سوتی کشید گف: به به چقد خوشگل شدی تو انقد جذاب بودی ما خبر نداشتیم تشکری کردم که راه افتاد سکوتی بینمون حاکم بود فقط صدای موزیک بود پن گاهی وقتا ته هو همراه اهنگ میخوند دروغ چرا یکم معذب بودم اخه نگاهاش یجوری بود وقتی رسیدیم دم در کلوپ ارنجشو سمتم دراز کرد که دستمو دور ارنجش حلقه کردم وارد شدیم همه داشتن نگاهمون میکردن
رفتم. کنار دانی و بویون چندتا دیگه هم از کارمندای خانوم اونجا بودن باهاشون سلامی کردم و کنارشون نشستم من از همشون توی اون جمع کوچیک تر بودم ولی اوناهم خیلی مهربون بودن یهو دیدم همه دارن به یه جیزی نگاه میکنن منم برگشتم با صحنه ای که دیدم انگار قلبم از تپش ایستاد انگار یه سطل اب سرد ریختن رو سرم بورا دستشو دور بازوی تهیونگ انداخته بود وخودشو بهش جسبونده بود تهیونگم داشت لبخند میزد نمیدونم تکلیف قلبم چی بود دوسش داشتم نمیدونم این دوست داشتن بود یا یه چیز دیگه ولی هنوز از احساسم مطمئن نبودم من تاحالا هیچ مردی رو دوس نداشتم نمیدونستم عشق چیه نمیدونستم وابسته شدن چیه تو همین فکرا بودم که ته هو اومد دستشو گذاشت رو کمرم خودمو کشیدم عقب که باعث شد یکم بره اونور تر دانی اومد پیشمو گف: چته دختر چرا ماتت برده چرا اینجوری کردی سوالی نگاش کردم که. گف: منظورم ته هو بود چرا پسش زدی....
۴.۲k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.