کابوس هر شب پارت نمیدونم چند
یونگی:حقیقت
کوک:رنگ لباس زیرت چه رنگیه؟
یونگی:به تو چه بچه!
کوک:سواله باید بگی
یونگی:خیله خب آبی با طرح خرسی«ادمین پاره میشود🤣
و تا آخر شب به بازی ادامه دادن یونگی هر از گاهی نگاهی به نارا مینداخت که بی حال شده بود و لاغر تر از چند ماه پیش شده بود و فقط میتونست نگاه کنه چون کاری از دستش بر نمی اومد
اونو مثل خواهرش دوست داشت و نمیخواست بالایی سرش بیاد ولی سرنوشت چیز دیگه ای رو براش رقم زده بود
..........(2روز بعد روز تولد نارا)
نارا رفته بود بیرون تا بره پیش پدر و مادرش و بعد هم بره دکتر و دوباره ازمایش بده و وضعیتش رو مشخص کنه
رفت سر خاکشون هنوز هم عذاب وجدان داشت اما دل خوشی هم ازشون نداشت وقتی برای جشن فارق التحصیلیش هیچ کس نیومده بود و عکسی با خانوادش نداشت باد سردی میوزید حتی توان حرف زدن هم نداشت فقط نگاهی به قبر ها کرد و شاخه گل رز مشکی رو گذاشت و رفت ازمایشگاه تا اومدن جواب ازمایش منتظر بود که دوباره خون دماغ شد بعد از برگشتن از دستشویی جواب ازمایشش آماده شد وارد اتاق دکتر و شد جواب ازمایش رو بهش نشون داددکتر عینک روی چشماش رو گذاشت رو میز و نفسی از روی تاسف و نا امیدی کشید
_متاسفم خانم لی وضعیتتون بد تر از چیزیه که فکر میکردم
پیش بینی چنین وضعیتی رو کرده بود ساعت 2ظهر بود و شیشه های اتاق دکتر بخار رو نشون میداد
قطره های بارون از پشت شیشه به هم برخورد میکردن و مهلت رسیدن رو به هم نمیدادن
از آزمایشگاه خارج شد بی حذف و بی مقصد تو خیابونا میگشد حسرت یه حال خوب رو دلش مونده بود به خدا التماس میکرد تا اخرین لحظات زندگیش رو با حال خوب سپری کنه ولی این مثل درمان شدنش معجزه میخواست صدای خنده بعضی مردم به گوشش آزار دهنده بود گناهش چی بود که از 3سالگی به جای صدای خنده ی خودش و خانوادش صدای دعوای اونارو میشنید؟
نفسی از روی خستگی کشید سرشو رو به اسمون بلند کرد توی این دنیا فقط یه چیز و یه کس برای اون عزاداری میکرد و اونم بارون بود
بلاخره از چرخیدن تو خیابونا بی مقصد خسته شد و رفت خونه کلید رو انداخت و وارد شد تا سرشو بلند کرد یک دفعه شرشره های رنگی ریخت روش و اعضا هم زمان گفتن
Happy birthday
با این کار اونا اشک شوقی از گونه نارا پایین اومد
کوک:رنگ لباس زیرت چه رنگیه؟
یونگی:به تو چه بچه!
کوک:سواله باید بگی
یونگی:خیله خب آبی با طرح خرسی«ادمین پاره میشود🤣
و تا آخر شب به بازی ادامه دادن یونگی هر از گاهی نگاهی به نارا مینداخت که بی حال شده بود و لاغر تر از چند ماه پیش شده بود و فقط میتونست نگاه کنه چون کاری از دستش بر نمی اومد
اونو مثل خواهرش دوست داشت و نمیخواست بالایی سرش بیاد ولی سرنوشت چیز دیگه ای رو براش رقم زده بود
..........(2روز بعد روز تولد نارا)
نارا رفته بود بیرون تا بره پیش پدر و مادرش و بعد هم بره دکتر و دوباره ازمایش بده و وضعیتش رو مشخص کنه
رفت سر خاکشون هنوز هم عذاب وجدان داشت اما دل خوشی هم ازشون نداشت وقتی برای جشن فارق التحصیلیش هیچ کس نیومده بود و عکسی با خانوادش نداشت باد سردی میوزید حتی توان حرف زدن هم نداشت فقط نگاهی به قبر ها کرد و شاخه گل رز مشکی رو گذاشت و رفت ازمایشگاه تا اومدن جواب ازمایش منتظر بود که دوباره خون دماغ شد بعد از برگشتن از دستشویی جواب ازمایشش آماده شد وارد اتاق دکتر و شد جواب ازمایش رو بهش نشون داددکتر عینک روی چشماش رو گذاشت رو میز و نفسی از روی تاسف و نا امیدی کشید
_متاسفم خانم لی وضعیتتون بد تر از چیزیه که فکر میکردم
پیش بینی چنین وضعیتی رو کرده بود ساعت 2ظهر بود و شیشه های اتاق دکتر بخار رو نشون میداد
قطره های بارون از پشت شیشه به هم برخورد میکردن و مهلت رسیدن رو به هم نمیدادن
از آزمایشگاه خارج شد بی حذف و بی مقصد تو خیابونا میگشد حسرت یه حال خوب رو دلش مونده بود به خدا التماس میکرد تا اخرین لحظات زندگیش رو با حال خوب سپری کنه ولی این مثل درمان شدنش معجزه میخواست صدای خنده بعضی مردم به گوشش آزار دهنده بود گناهش چی بود که از 3سالگی به جای صدای خنده ی خودش و خانوادش صدای دعوای اونارو میشنید؟
نفسی از روی خستگی کشید سرشو رو به اسمون بلند کرد توی این دنیا فقط یه چیز و یه کس برای اون عزاداری میکرد و اونم بارون بود
بلاخره از چرخیدن تو خیابونا بی مقصد خسته شد و رفت خونه کلید رو انداخت و وارد شد تا سرشو بلند کرد یک دفعه شرشره های رنگی ریخت روش و اعضا هم زمان گفتن
Happy birthday
با این کار اونا اشک شوقی از گونه نارا پایین اومد
۱.۷k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.