بی رحم
#بی_رحم
part 56
ویو یوری
با نوازش هایی اروم چشمام رو باز کردم انگاری جیمین بود اما سریع دست از کارش گرفت و دوباره برگشت به همون جیمین سرد بی روح نگاهش رو از گرفت و خواست از روی تخت بلند شه اما نمی تونستم بزارم بره باید جواب سوالام رو از زبون خودش میشنیدم
پس با گرفتن مچ دستش مانع بلند شدنش شدم اما با لحن سردی بدون نگاه کردن بهم گفت : قرار نیست با این کارات به جایی برسی امروز سرم شلوغه پس وقتمو بیشتر از این نگیر
همونطور که مچ دستش رو گرفته بودم از روی تخت بلند شدم و گفتم : جیمین فقط چندتا سوال ازت دارم همین ... لطفا
جیمین سرش رو به سمتم چرخوند و نگاهش رو توی چشمام قفل کرد و گفت : اما تو هم باید در برابر سوال هایی که میپرسی چندتا از سوال های منو جواب بدی
نمیدونم چرا از جملش و لحنش ترسیدم با تموم کرد جملش چند قدم بهم نزدیک تر شد و این بار اون بود که مچ دستم رو گرفته بود فاصله ی بینمون در حد بیست سانت بود شاید یه قدمه دیگه فاصلمو رو پر میکرد
جیمین نگاهش رو توی چشمام قفل کرد و باعث میشد نتونم به خوبی سوالم رو به زبون بیارم
با همون لکنت گفتم : کی دیشب پشت اون تماس تلفنی بود
با همون حالت قبلش گفت : پدرم بود
از اینکه انقدر راحت جواب این سوال رو داد گیچ شدم یعنی چه موضوعی پشت این تماس تلفنی تا خواستم سوال بعدیم رو بپرسم اینبار اون وسط حرفم پرید و گفت : حالا نوبت سوال منه اون روز توی بالکن شرکت بعد از جلسه کی رو دیدی
با پرسیدن این سوالش انگاری سطل ابی روم خالی شد سعی کردم چیزی رو بروز ندم پس گفتم : فکر کنم همون روز بهت گفتم من اصلا کسی رو اون روز ندیدم
با این حرفم خنده ی اعصبی کرد و منو به سمت عقب رها کرد که باعث شد به دیوار پشت سرم برخورد کنم از رفتاراش ترسیده بودم رگ گردنش از اعصبانیت بیردن زده بود ...شاید باید حقیقت رو بهش میگفتم اما الا برای گفتن اون حقیقت دیر بود با قدمای محکمی به سمتم قدم بر میداشت و همونطور میگفت : اون از پدرم اینم از تو چرا هیچ کدومتون نمیخواید واقعیت رو بگید چرا هر دوتون سعی در پنهان کردن یه چیزی دارید هان تا کی میخواید پنهانش کنید فکر کردین من انقدر خنگم که متوجه نمیشم ... بلاخره متوجه میشم دارید چی رو ازم پنهون میکنید
ولی یوری دوست داشتم از زبون تو اون حقیقت رو بشنوم شاید اون موقع دیگه تو رو گناه کار نمیدونستم البته شایدم تقصیر خودمه یعنی واقعا انقدر برات غیر اعتماد شدم که میترسی بهم واقعیت رو بگی
از روی زمین بلند شدم از گفتن حرفم پشیمون بودم کاشکی همون موقع که سوال رو پرسید بهش کل حقیقت رو میگفتم ... با قدمای کوتاهی به سمتش رفتم : ببخشید جیمین باید همون موقع بهت کل حقیقت رو میگفتم ولی بهم حق بده ... من از پدرت میترسم ... اون یبار منو وادار کرد ازت جدا شم و با هر چیزی تحدیدم کرد اون موقع یه دختر جوون بیش نبودم ترسیده بودم میترسیدم چیکار کنم اون منو با جون پدر و مادرم تحدید کرده بود
جیمین قدم دیگه ای به سمتم برداشت و گفت : من کاری به پنج سال پیش ندارم دیگه برام مهم نیست اون موقع چه اتفاقی افتاد صحبت من به الانه سعی نکن موصوع رو بپیچونی
شونه هام رو بین دوتا دستاش گرفت و منو بیشتر به خودش نزدیک کرد و همونطور که چشماش رو توی چشمام قفل کرده بود گفت : فقط حقیقت رو بهم بگو لطفا باز نمیخوام دروغ بشنوم گوشم از این دروغ ها پره نمیخوام از تو هم دروغ بشنوم
part 56
ویو یوری
با نوازش هایی اروم چشمام رو باز کردم انگاری جیمین بود اما سریع دست از کارش گرفت و دوباره برگشت به همون جیمین سرد بی روح نگاهش رو از گرفت و خواست از روی تخت بلند شه اما نمی تونستم بزارم بره باید جواب سوالام رو از زبون خودش میشنیدم
پس با گرفتن مچ دستش مانع بلند شدنش شدم اما با لحن سردی بدون نگاه کردن بهم گفت : قرار نیست با این کارات به جایی برسی امروز سرم شلوغه پس وقتمو بیشتر از این نگیر
همونطور که مچ دستش رو گرفته بودم از روی تخت بلند شدم و گفتم : جیمین فقط چندتا سوال ازت دارم همین ... لطفا
جیمین سرش رو به سمتم چرخوند و نگاهش رو توی چشمام قفل کرد و گفت : اما تو هم باید در برابر سوال هایی که میپرسی چندتا از سوال های منو جواب بدی
نمیدونم چرا از جملش و لحنش ترسیدم با تموم کرد جملش چند قدم بهم نزدیک تر شد و این بار اون بود که مچ دستم رو گرفته بود فاصله ی بینمون در حد بیست سانت بود شاید یه قدمه دیگه فاصلمو رو پر میکرد
جیمین نگاهش رو توی چشمام قفل کرد و باعث میشد نتونم به خوبی سوالم رو به زبون بیارم
با همون لکنت گفتم : کی دیشب پشت اون تماس تلفنی بود
با همون حالت قبلش گفت : پدرم بود
از اینکه انقدر راحت جواب این سوال رو داد گیچ شدم یعنی چه موضوعی پشت این تماس تلفنی تا خواستم سوال بعدیم رو بپرسم اینبار اون وسط حرفم پرید و گفت : حالا نوبت سوال منه اون روز توی بالکن شرکت بعد از جلسه کی رو دیدی
با پرسیدن این سوالش انگاری سطل ابی روم خالی شد سعی کردم چیزی رو بروز ندم پس گفتم : فکر کنم همون روز بهت گفتم من اصلا کسی رو اون روز ندیدم
با این حرفم خنده ی اعصبی کرد و منو به سمت عقب رها کرد که باعث شد به دیوار پشت سرم برخورد کنم از رفتاراش ترسیده بودم رگ گردنش از اعصبانیت بیردن زده بود ...شاید باید حقیقت رو بهش میگفتم اما الا برای گفتن اون حقیقت دیر بود با قدمای محکمی به سمتم قدم بر میداشت و همونطور میگفت : اون از پدرم اینم از تو چرا هیچ کدومتون نمیخواید واقعیت رو بگید چرا هر دوتون سعی در پنهان کردن یه چیزی دارید هان تا کی میخواید پنهانش کنید فکر کردین من انقدر خنگم که متوجه نمیشم ... بلاخره متوجه میشم دارید چی رو ازم پنهون میکنید
ولی یوری دوست داشتم از زبون تو اون حقیقت رو بشنوم شاید اون موقع دیگه تو رو گناه کار نمیدونستم البته شایدم تقصیر خودمه یعنی واقعا انقدر برات غیر اعتماد شدم که میترسی بهم واقعیت رو بگی
از روی زمین بلند شدم از گفتن حرفم پشیمون بودم کاشکی همون موقع که سوال رو پرسید بهش کل حقیقت رو میگفتم ... با قدمای کوتاهی به سمتش رفتم : ببخشید جیمین باید همون موقع بهت کل حقیقت رو میگفتم ولی بهم حق بده ... من از پدرت میترسم ... اون یبار منو وادار کرد ازت جدا شم و با هر چیزی تحدیدم کرد اون موقع یه دختر جوون بیش نبودم ترسیده بودم میترسیدم چیکار کنم اون منو با جون پدر و مادرم تحدید کرده بود
جیمین قدم دیگه ای به سمتم برداشت و گفت : من کاری به پنج سال پیش ندارم دیگه برام مهم نیست اون موقع چه اتفاقی افتاد صحبت من به الانه سعی نکن موصوع رو بپیچونی
شونه هام رو بین دوتا دستاش گرفت و منو بیشتر به خودش نزدیک کرد و همونطور که چشماش رو توی چشمام قفل کرده بود گفت : فقط حقیقت رو بهم بگو لطفا باز نمیخوام دروغ بشنوم گوشم از این دروغ ها پره نمیخوام از تو هم دروغ بشنوم
۴.۱k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.