🤍🌖🤍🌖🤍🌖🤍🌖🤍🌖🤍🌖
🤍🌖🤍🌖🤍🌖🤍🌖🤍🌖🤍🌖
#نقطه‌آغاز‌عشق
#پارت‌اول
داشتم از خنده میمردم دستم رو گذاشته بودم رو دهنم و سعی میکردم جلوی خنده ام رو بگیرم
مین هو با ترس و لرز کوزه اب رو گرفته بود و داشت اب میاورد تا کلبه و بینا هم با چوب و اخمو به مین هو نگاه میکرد اگر یه چیزی میگفت با چوب میافتاد دنبالش اخه مین هو حواسش نبود بدو بدو خورد به بینا و کوزه اب بینا که با بدبختی اب اورد بود زد شکوند و بینا هم عصبانی
بینا با چشم غره به من رفت که کمی خندیدم و بلند شدم و دامن لباسم رو تکوندم و رفتم تو کلبه و وسیله غذا رو اوردم بیرون و شروع کردم به درست کردن غذا
بعد کمی صدای داد کسی بلند شد کلمو اوردم بالا با دیدن مین هو بیچاره که حواسش نبود سر خورد و کوزه اب هم شکست منو بینا به سمتش رفتیم و با نگرانی بلندش کردیم و به سمت یه تخته سنگی بردیم و نشست
دستش کمی بریده شده بود که با پارچه بستم
بینا با نگرانی به مین هو نگاه میکرد من هم با چشمک به مین هو گفتم که بینا رو ببین
مین هو لبخند محوی رو لباش نشسته بود و من لبخند گنده رو لبام بود بینا با فهمیدن اینکه چی به چی شد بلند شد و گفت:
بینا: برم ببینم غذا جزغاله نشد
بینا رفت و من روبه مین هو گفتم:نگران نباش این تا ابد ور دل خودته
مین هو: خدا کنه طاقت ندارم با کس دیگه ای باشه
با چندشی گفتم: اه اه اه چندش بلند شو به جای این حرفا یه حرکتی بزن نه اینکه بشینی دست رو دل خودت بزاری بگی اره اله من بله اره من فلانه با اینکارا چیزی درست نمیشه گفته باشما
و از پیشش بلند شدم و رفتم تو کلبه و نشستم رو صندلی چوبی که نگام خورد به عکس مامان بابام، چقدر دلم واسسشون تنگ شده دلم میخواد بیان و بگن همه چی شوخی بوده و ما زنده ایم
اهی کشیدم که صدای داد بلند شد با بیحوصلگی گفتم: باز چی شده
از کلبه خارج شدم با دیدن مین هو و بینا پرک و پرام ریخت چرا چون تو حلق همدیگه بودن سریع برگشتم و چشمام رو بستم و گفتم: راحت باشین چیزی ندیدم
و سریع رفتم تو کلبه بیشورا دلم خواست یه دونه زدم تو مخم که درست بشه بیخیال اونا شدم و رفتم تو اتاق خودم و دراز کشیدم رو تخت و به سقف زل زدم که بینا صدام زد با جیغ و غر غر گفتم: داداش تازه دراز کشیدما هی صدام میزنن داد و هوار میکنن...
از کلبه خارج شدم با دیدن غذای اماده به سمت تخته سنگ حمله ور شدم و شروع کردم به خوردن غذا خداییش خیلی گشنم بود و چون دستپخت بینا رو دوست داشتم و البته دستپخت خودم برای همین کیف میکردم و اصلا دست پخت مین هو رو دوست نداشتم
بعد تموم شدن غذا رو به بینا گفتم:
_عزیزم تو برو به عشق و حالت برس من میرم ظرفا رو میشورم جمع و جور میکنم و اینا تو برو یکم خوشبگذرون روستا هم که رفتی یکم چرت و پرت بگیر
🤍🌖🤍🌖🤍🌖🤍🌖🤍🌖🤍🌖
#نقطه‌آغاز‌عشق
#پارت‌اول
داشتم از خنده میمردم دستم رو گذاشته بودم رو دهنم و سعی میکردم جلوی خنده ام رو بگیرم
مین هو با ترس و لرز کوزه اب رو گرفته بود و داشت اب میاورد تا کلبه و بینا هم با چوب و اخمو به مین هو نگاه میکرد اگر یه چیزی میگفت با چوب میافتاد دنبالش اخه مین هو حواسش نبود بدو بدو خورد به بینا و کوزه اب بینا که با بدبختی اب اورد بود زد شکوند و بینا هم عصبانی
بینا با چشم غره به من رفت که کمی خندیدم و بلند شدم و دامن لباسم رو تکوندم و رفتم تو کلبه و وسیله غذا رو اوردم بیرون و شروع کردم به درست کردن غذا
بعد کمی صدای داد کسی بلند شد کلمو اوردم بالا با دیدن مین هو بیچاره که حواسش نبود سر خورد و کوزه اب هم شکست منو بینا به سمتش رفتیم و با نگرانی بلندش کردیم و به سمت یه تخته سنگی بردیم و نشست
دستش کمی بریده شده بود که با پارچه بستم
بینا با نگرانی به مین هو نگاه میکرد من هم با چشمک به مین هو گفتم که بینا رو ببین
مین هو لبخند محوی رو لباش نشسته بود و من لبخند گنده رو لبام بود بینا با فهمیدن اینکه چی به چی شد بلند شد و گفت:
بینا: برم ببینم غذا جزغاله نشد
بینا رفت و من روبه مین هو گفتم:نگران نباش این تا ابد ور دل خودته
مین هو: خدا کنه طاقت ندارم با کس دیگه ای باشه
با چندشی گفتم: اه اه اه چندش بلند شو به جای این حرفا یه حرکتی بزن نه اینکه بشینی دست رو دل خودت بزاری بگی اره اله من بله اره من فلانه با اینکارا چیزی درست نمیشه گفته باشما
و از پیشش بلند شدم و رفتم تو کلبه و نشستم رو صندلی چوبی که نگام خورد به عکس مامان بابام، چقدر دلم واسسشون تنگ شده دلم میخواد بیان و بگن همه چی شوخی بوده و ما زنده ایم
اهی کشیدم که صدای داد بلند شد با بیحوصلگی گفتم: باز چی شده
از کلبه خارج شدم با دیدن مین هو و بینا پرک و پرام ریخت چرا چون تو حلق همدیگه بودن سریع برگشتم و چشمام رو بستم و گفتم: راحت باشین چیزی ندیدم
و سریع رفتم تو کلبه بیشورا دلم خواست یه دونه زدم تو مخم که درست بشه بیخیال اونا شدم و رفتم تو اتاق خودم و دراز کشیدم رو تخت و به سقف زل زدم که بینا صدام زد با جیغ و غر غر گفتم: داداش تازه دراز کشیدما هی صدام میزنن داد و هوار میکنن...
از کلبه خارج شدم با دیدن غذای اماده به سمت تخته سنگ حمله ور شدم و شروع کردم به خوردن غذا خداییش خیلی گشنم بود و چون دستپخت بینا رو دوست داشتم و البته دستپخت خودم برای همین کیف میکردم و اصلا دست پخت مین هو رو دوست نداشتم
بعد تموم شدن غذا رو به بینا گفتم:
_عزیزم تو برو به عشق و حالت برس من میرم ظرفا رو میشورم جمع و جور میکنم و اینا تو برو یکم خوشبگذرون روستا هم که رفتی یکم چرت و پرت بگیر
🤍🌖🤍🌖🤍🌖🤍🌖🤍🌖🤍🌖
۱.۲k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.