رمان رز سرخ
#رز_سرخ
#پارت4
بابا اومد سمتم و گفت منو مامان میخوای زن و شوهری بریم یه دوری بزنیم حواست به آیدا باشه ما زود بر میگردیم چشمی گفتم که گفت مراقب باش بروی چشمی بهش گفتم که رفت و دور شدنشون و نگا میکردم که آیدا آستین و گرفت و گفت بابا با مامان کجا رفت که گفتم رفتن جایی کار دارن الان زود برمیگردن (آره جون عمم) که گفت خوب بیا بازی کنیم دیگه کلی قلعه درست کردیم و براشون با خلال و کاغذ هایی که از خونه برداشتم پرچم درست کردیم
دور ابر قلعه که ساخته بودیم رو با چوب شروع به خالی کردن کردیم که واقعی تر دیده بشه داشتم شنای دور قلعه رو میکنم که آیدا یه مشت شن برداشت و محکم پرت کرد طرفم که زارتی خورد تو صورتم و کلیش رفت تو موهام و یقه منم عصبی شدم و یه مشت بزرگ شن برداشتم و پرت کردم سمتش که خورد تو صورتش زدم زیر خنده که دیدم آبجیم داره گریه میکنه بیشتر شن رفته بود تو دهنش بدبخت شدم حالا چیکار کنم منکه با خودم آب نیاوردم که بخوام دهنشو بشورم با شالم شروع کردم به پاک کردم شن های که تو صورتش ریخته بودم که یک صدای دورگه مردونه بهم گفت بیا با این دهنشو بشور برگشتم ببینم کیه دیدم یه پسر با ابرو و موهای گندمی خوش حالت و یه ته ریش 1 2روزه با پوست برنزه و چشمای درشت و قوه ای خیلی روشن و دماغ متوسط با لباس درشت مردونه که حسابی به چهره اش میومد و بهش حدودا 22 23 میخورد که خم شده بود طرفم و یک دستش رو زانوش بود و دست دیگش به سمتم بطری آب معدنی گرفته بود به بطری زل زده بودم که گفت بگیرش میخواستم بخورم ولی نشد انگار باید بدمش به تو ازش تشکر کردمو بطری رو از دستش گرفتم و باهاش صورت و دهن آبجیم و شستم به بطری نگاه کردم که دیدم هیچی تهش نمونده برگشتم بهش نگاه کردم که دیدم چهار زانو کنارم نشسته و داره منو نگاه میکنه بطری رو بهش نشون دادم و عین خنگا گفتم تموم شد خندید و گفت قابلی نداشت داشتم صورت آیدا رو خشک میکردم که گفت این قلعه رو خودتون درست کردید خندیدم گفتم آره برای چی گفت خیلییی خفنه قلعه به این بزرگی کلی وقت میگیره از کی اینجایی گفتم 1 2 ساعت میشه به ساعت از کرد و گفت میدونی ساعت 12:35 بلند یا خدایی گفتم که بدبخت هنگ کرد گفتم آخه ما یه 2 3 ساعتی هست که اومدیم گفت فقط تو و آبجیت که خواستم بگم مامان و بابامون هم هستن ولی رفتن دور بزنن که گفتم اگه بگم میگه چقدر مامان بابای بیخیالی داره و.. از این حرفا ترجیح دادم نگم که گفتم آره خودم و فنچول اومدیم که گفت چی؟ گفتم فنچول من به آبجیم میگم فنچ که لبخندی زد و گفت خوبه و رفت تو فکر و بعد چند ثانیه گفت بستنی دوست داری که گفتم آرع خوب مگه میشه دوست نداشت...
.
@fan_theshey
.
#رز_سرخ #رمان #دلبر #یلدا #امیر_علی #ساحل #دریا #شمال #جنگل #تفریح #مسافرت #طبیعت #خوراکی
#پارت4
بابا اومد سمتم و گفت منو مامان میخوای زن و شوهری بریم یه دوری بزنیم حواست به آیدا باشه ما زود بر میگردیم چشمی گفتم که گفت مراقب باش بروی چشمی بهش گفتم که رفت و دور شدنشون و نگا میکردم که آیدا آستین و گرفت و گفت بابا با مامان کجا رفت که گفتم رفتن جایی کار دارن الان زود برمیگردن (آره جون عمم) که گفت خوب بیا بازی کنیم دیگه کلی قلعه درست کردیم و براشون با خلال و کاغذ هایی که از خونه برداشتم پرچم درست کردیم
دور ابر قلعه که ساخته بودیم رو با چوب شروع به خالی کردن کردیم که واقعی تر دیده بشه داشتم شنای دور قلعه رو میکنم که آیدا یه مشت شن برداشت و محکم پرت کرد طرفم که زارتی خورد تو صورتم و کلیش رفت تو موهام و یقه منم عصبی شدم و یه مشت بزرگ شن برداشتم و پرت کردم سمتش که خورد تو صورتش زدم زیر خنده که دیدم آبجیم داره گریه میکنه بیشتر شن رفته بود تو دهنش بدبخت شدم حالا چیکار کنم منکه با خودم آب نیاوردم که بخوام دهنشو بشورم با شالم شروع کردم به پاک کردم شن های که تو صورتش ریخته بودم که یک صدای دورگه مردونه بهم گفت بیا با این دهنشو بشور برگشتم ببینم کیه دیدم یه پسر با ابرو و موهای گندمی خوش حالت و یه ته ریش 1 2روزه با پوست برنزه و چشمای درشت و قوه ای خیلی روشن و دماغ متوسط با لباس درشت مردونه که حسابی به چهره اش میومد و بهش حدودا 22 23 میخورد که خم شده بود طرفم و یک دستش رو زانوش بود و دست دیگش به سمتم بطری آب معدنی گرفته بود به بطری زل زده بودم که گفت بگیرش میخواستم بخورم ولی نشد انگار باید بدمش به تو ازش تشکر کردمو بطری رو از دستش گرفتم و باهاش صورت و دهن آبجیم و شستم به بطری نگاه کردم که دیدم هیچی تهش نمونده برگشتم بهش نگاه کردم که دیدم چهار زانو کنارم نشسته و داره منو نگاه میکنه بطری رو بهش نشون دادم و عین خنگا گفتم تموم شد خندید و گفت قابلی نداشت داشتم صورت آیدا رو خشک میکردم که گفت این قلعه رو خودتون درست کردید خندیدم گفتم آره برای چی گفت خیلییی خفنه قلعه به این بزرگی کلی وقت میگیره از کی اینجایی گفتم 1 2 ساعت میشه به ساعت از کرد و گفت میدونی ساعت 12:35 بلند یا خدایی گفتم که بدبخت هنگ کرد گفتم آخه ما یه 2 3 ساعتی هست که اومدیم گفت فقط تو و آبجیت که خواستم بگم مامان و بابامون هم هستن ولی رفتن دور بزنن که گفتم اگه بگم میگه چقدر مامان بابای بیخیالی داره و.. از این حرفا ترجیح دادم نگم که گفتم آره خودم و فنچول اومدیم که گفت چی؟ گفتم فنچول من به آبجیم میگم فنچ که لبخندی زد و گفت خوبه و رفت تو فکر و بعد چند ثانیه گفت بستنی دوست داری که گفتم آرع خوب مگه میشه دوست نداشت...
.
@fan_theshey
.
#رز_سرخ #رمان #دلبر #یلدا #امیر_علی #ساحل #دریا #شمال #جنگل #تفریح #مسافرت #طبیعت #خوراکی
۲.۸k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.