وقتی مافیاست و...p1
#فلیکس #سناریو #یونگبوک #استری_کیدز #بی_تی_اس #هیونجین #لینو #جانگکوک #تهیونگ
دوباره صدای خنده های یه دختر دیگه رو از توی راهرو شنیدی. آهی کشیدی و در اتاقت رو محکم بستی. از این وضع کلافه شده بودی؛ اینکه میدیدی هر روز یه دختر به عمارت میاره و باهاش گرم میگیره و حتی بعضی وقتا شبا.... درسته ازدواج شما کاملا اجبار خانواده هاتون بود و به خاطر منفعت کاری باهم ازدواج کرده بودین اما بازم این کار هیونجین حس خیلی بدی بهت میداد.
از اونجایی که انگار امشب هم قرار بود به خاطر صدای ناله هاشون خوابت نبره پس تصمیم گرفتی با یکی از دوستات به بار بری و خوش بگذرونی...
•پرش زمانی•
از پله های عمارت پایین رفتی،صدای پاشنه کفشت باعث شد هر کسی که اون پایینه بهت خیره بشه؛از جمله هیونجین...
بی توجه به همشون به سمت در رفتی،خواستی بازش کنی که صدایی متوقفت کرد
÷کجا؟
×از کی تا حالا باید بهت توضیح بدم؟
÷جواب منو بده،میگم کجا میری با این وضع
×فکر نمیکنم توی قرار داد ذکر شده باشه باید برای کارای شخصیم از تو اجازه بگیرم
بیرون رفتی و در رو پشت سرت محکم بستی.
به سمت ماشین رفتی و سوار شدی.
=چه عجب پرنسس تشریف آوردن
از لحنش خندت گرفت.
=تو هنوزم با اون پسر مشکل داری؟
×معلومه که دارم،نکنه یادت شده که ما اجباری باهم ازدواج کردیم
=وای دختر باورم نمیشه... دو سال میگذره از ازدواجت چجوری توی این دوسال هیچ حسی نسبت بهش پیدا نکردی.
دروغ بود! معلومه که بهش حس پیدا کرده بودی ولی خب...؛اون یه مافیا بود که هرشب با یکی میخوابید پس بیخیالش شده بودی و سعی میکردی زندگی خودتو بکنی...
•پرش زمانی،بعد از برگشتن•
حسابی مست کرده بودی،انقدر که حتی نمیتونستی راه بری. یورام از ماشین پیادت کرد و بهت کمک کرد به جلوی در برسی. تقه ای به در زد که در توسط هیونجین باز شد.
چشماش... اون چشمای عصبی و جدیش هر کسی رو میترسوند. یورام سعی کرد خودشو جمع و جور کنه اما قبل اینکه بخواد حرفی بزنه اون مرد شروع کرده بود
÷بهتره دفعه آخری باشه که باهاش به بار میری*رو به دوستت*
دستتو محکم گرفت و به داخل کشید،
÷وگرنه بد میبینی پسر جون
و در رو محکم بست.
دوباره صدای خنده های یه دختر دیگه رو از توی راهرو شنیدی. آهی کشیدی و در اتاقت رو محکم بستی. از این وضع کلافه شده بودی؛ اینکه میدیدی هر روز یه دختر به عمارت میاره و باهاش گرم میگیره و حتی بعضی وقتا شبا.... درسته ازدواج شما کاملا اجبار خانواده هاتون بود و به خاطر منفعت کاری باهم ازدواج کرده بودین اما بازم این کار هیونجین حس خیلی بدی بهت میداد.
از اونجایی که انگار امشب هم قرار بود به خاطر صدای ناله هاشون خوابت نبره پس تصمیم گرفتی با یکی از دوستات به بار بری و خوش بگذرونی...
•پرش زمانی•
از پله های عمارت پایین رفتی،صدای پاشنه کفشت باعث شد هر کسی که اون پایینه بهت خیره بشه؛از جمله هیونجین...
بی توجه به همشون به سمت در رفتی،خواستی بازش کنی که صدایی متوقفت کرد
÷کجا؟
×از کی تا حالا باید بهت توضیح بدم؟
÷جواب منو بده،میگم کجا میری با این وضع
×فکر نمیکنم توی قرار داد ذکر شده باشه باید برای کارای شخصیم از تو اجازه بگیرم
بیرون رفتی و در رو پشت سرت محکم بستی.
به سمت ماشین رفتی و سوار شدی.
=چه عجب پرنسس تشریف آوردن
از لحنش خندت گرفت.
=تو هنوزم با اون پسر مشکل داری؟
×معلومه که دارم،نکنه یادت شده که ما اجباری باهم ازدواج کردیم
=وای دختر باورم نمیشه... دو سال میگذره از ازدواجت چجوری توی این دوسال هیچ حسی نسبت بهش پیدا نکردی.
دروغ بود! معلومه که بهش حس پیدا کرده بودی ولی خب...؛اون یه مافیا بود که هرشب با یکی میخوابید پس بیخیالش شده بودی و سعی میکردی زندگی خودتو بکنی...
•پرش زمانی،بعد از برگشتن•
حسابی مست کرده بودی،انقدر که حتی نمیتونستی راه بری. یورام از ماشین پیادت کرد و بهت کمک کرد به جلوی در برسی. تقه ای به در زد که در توسط هیونجین باز شد.
چشماش... اون چشمای عصبی و جدیش هر کسی رو میترسوند. یورام سعی کرد خودشو جمع و جور کنه اما قبل اینکه بخواد حرفی بزنه اون مرد شروع کرده بود
÷بهتره دفعه آخری باشه که باهاش به بار میری*رو به دوستت*
دستتو محکم گرفت و به داخل کشید،
÷وگرنه بد میبینی پسر جون
و در رو محکم بست.
۱۱.۰k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.