پایان زندگی
پایان زندگی
p₁
" یه روز آفتابی مث همیشه همه بیخبر از اتفاق که ممکن بود واسشون بیوفته..
درست سال ₂₀₃₀ اتفاق افتاد که باعث شد واسه خیلی ها پایان زندگی شون بشه.
ا.ت دختری که تو رشته تکنالوژی طبی دانشجو برتر بود.
داستان از جایی شروع شد که خیلی از دانشمندان شروع کردن به تحقیق روی موجود که جدیدا کشف کرده بودن.
اما خبر نداشتن که این کنجکاوی اونا باعث میشه دنیا بهم بریزه.
تحقیق روی موجود که جدیدا پایدار شده بود باعث شد ویروس جدیدی پخش بشه که فقط تو فیلم ها بود.
زامبی .......
<<<>>>
ا.ت ویو
بعدی برداشتن کیفم از روی صندلی از خونم بیرون شدم.
تنها زندگی میکردم..شاید بگین چرا....؟؟
من یه دختریم که با سختی های زیادی اینجا رسیدم..به دوستام قول دادم که هیچوقت از رویاهام دست نکشم..
تکنولوژی طبی رشته بود که از بچهگی دوسش داشتم چون میخواستم روزی دانشمند بزرگی تو این رشته بشم.
اما مامانم همیشه مخالف بود..
موقع که ۵ سالم بود مامان بابام جدا شدن و من موندم با مامانم.
بعدی اینکه حرف مامانم و قبول نکردم و رفتم رشته که دوس داشتم..
اونم ولم کرد.
و شدم تنها....
شاید بگین پس دوستام.؟؟؟!
من با اونا تو مجازی دوس شدم...با اینکه نه من اونارو دیدم و نه اونا منو...اما جوری بهم وابسته بودیم..که انگار ۱۰۰ ها ساله باهمم..
خوشحالم که با اونا دوست شدم..چون اونا تنها امیدی واسه ادامه دادنم بودن..
ما بهم قول دادیم که اگه روزی ازهم جدا شدیم هیچوقت همو فراموش نکنیم ..من سری قولمم...امیدوارم اونام منو فراموش نکرده باشن...
ماشین و روشن کردم و راه افتادم....
دانشگاه بیشتر از ۱ ساعت پیاده راه بود و با ماشین شاید کمتر از ۱۵ دقیقه.
دانشگاه یانسه تو سئول کره..شاید هیچوقت فکرشو نمیکردم روزی میتونم اینجا تحصیل کنم اما خب تو این زندگی همه چه ممکنه...ما واسه تجربه تلاش سختی ها پا به این جهان گذاشتیم...منم با ناامیدی های زیاد سعیمو کردم که بتونم موفق بشم...
تو یکی از خیابان های نزدیک دانشگاه بودم...
که به یکباریه داد و بداد شد و همه از ماشین هاشون اومدن بیرون..ترافیک به حدی بود که اصن نمیشه نه عقب و دید نه جلو رو.
از ماشین پیاده شدم...افراد که از ما جلوتر بود همشون به عقب برمیگشتند.....
از کنجکاوی زیادم قدم به قدم جلو رفتم...
تا جایی که بسیاری از مردم یجا جمع شده بودن...چند نفرو پس زدم و رفتم جلوتر..
اما با چیزی که دیدم...شوکه شدم..و واسه ثانیهی حرکتی نکردم..
یه مرده به یه پسره چسپیده بود و ولشم نمیکرد..مردم گوشی به دست همشون فیلم میگرفتن...عصبی شدم..و رفتم...جلو....
نزدیک و نزدیک تر میشدم...دستمو به سمت مرده دراز کردم..که پسره رو ول کرد...با دیدن قیافش جا خوردم و یکی دو قدم عقب اومدم..که به سمتم خیز برداشت..ترسیدم و تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که دستمو جلو صورتم بیارم...
منتظر حملش بودم...که هیچ چیزی نشد...
دستمو پایین کردم... با یه پسره که داشت مرده رو میزد روبرو شدم...خاستم جلو برم که یکی از دستم کشید...
تا نگاش کردم اونم یه پسر بود.. و کنارش دوتا دختر...
غلط املایی بود معذرت 💖
خب اینم از پارت اول....
دوس دارین ادامه بدم؟؟
p₁
" یه روز آفتابی مث همیشه همه بیخبر از اتفاق که ممکن بود واسشون بیوفته..
درست سال ₂₀₃₀ اتفاق افتاد که باعث شد واسه خیلی ها پایان زندگی شون بشه.
ا.ت دختری که تو رشته تکنالوژی طبی دانشجو برتر بود.
داستان از جایی شروع شد که خیلی از دانشمندان شروع کردن به تحقیق روی موجود که جدیدا کشف کرده بودن.
اما خبر نداشتن که این کنجکاوی اونا باعث میشه دنیا بهم بریزه.
تحقیق روی موجود که جدیدا پایدار شده بود باعث شد ویروس جدیدی پخش بشه که فقط تو فیلم ها بود.
زامبی .......
<<<>>>
ا.ت ویو
بعدی برداشتن کیفم از روی صندلی از خونم بیرون شدم.
تنها زندگی میکردم..شاید بگین چرا....؟؟
من یه دختریم که با سختی های زیادی اینجا رسیدم..به دوستام قول دادم که هیچوقت از رویاهام دست نکشم..
تکنولوژی طبی رشته بود که از بچهگی دوسش داشتم چون میخواستم روزی دانشمند بزرگی تو این رشته بشم.
اما مامانم همیشه مخالف بود..
موقع که ۵ سالم بود مامان بابام جدا شدن و من موندم با مامانم.
بعدی اینکه حرف مامانم و قبول نکردم و رفتم رشته که دوس داشتم..
اونم ولم کرد.
و شدم تنها....
شاید بگین پس دوستام.؟؟؟!
من با اونا تو مجازی دوس شدم...با اینکه نه من اونارو دیدم و نه اونا منو...اما جوری بهم وابسته بودیم..که انگار ۱۰۰ ها ساله باهمم..
خوشحالم که با اونا دوست شدم..چون اونا تنها امیدی واسه ادامه دادنم بودن..
ما بهم قول دادیم که اگه روزی ازهم جدا شدیم هیچوقت همو فراموش نکنیم ..من سری قولمم...امیدوارم اونام منو فراموش نکرده باشن...
ماشین و روشن کردم و راه افتادم....
دانشگاه بیشتر از ۱ ساعت پیاده راه بود و با ماشین شاید کمتر از ۱۵ دقیقه.
دانشگاه یانسه تو سئول کره..شاید هیچوقت فکرشو نمیکردم روزی میتونم اینجا تحصیل کنم اما خب تو این زندگی همه چه ممکنه...ما واسه تجربه تلاش سختی ها پا به این جهان گذاشتیم...منم با ناامیدی های زیاد سعیمو کردم که بتونم موفق بشم...
تو یکی از خیابان های نزدیک دانشگاه بودم...
که به یکباریه داد و بداد شد و همه از ماشین هاشون اومدن بیرون..ترافیک به حدی بود که اصن نمیشه نه عقب و دید نه جلو رو.
از ماشین پیاده شدم...افراد که از ما جلوتر بود همشون به عقب برمیگشتند.....
از کنجکاوی زیادم قدم به قدم جلو رفتم...
تا جایی که بسیاری از مردم یجا جمع شده بودن...چند نفرو پس زدم و رفتم جلوتر..
اما با چیزی که دیدم...شوکه شدم..و واسه ثانیهی حرکتی نکردم..
یه مرده به یه پسره چسپیده بود و ولشم نمیکرد..مردم گوشی به دست همشون فیلم میگرفتن...عصبی شدم..و رفتم...جلو....
نزدیک و نزدیک تر میشدم...دستمو به سمت مرده دراز کردم..که پسره رو ول کرد...با دیدن قیافش جا خوردم و یکی دو قدم عقب اومدم..که به سمتم خیز برداشت..ترسیدم و تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که دستمو جلو صورتم بیارم...
منتظر حملش بودم...که هیچ چیزی نشد...
دستمو پایین کردم... با یه پسره که داشت مرده رو میزد روبرو شدم...خاستم جلو برم که یکی از دستم کشید...
تا نگاش کردم اونم یه پسر بود.. و کنارش دوتا دختر...
غلط املایی بود معذرت 💖
خب اینم از پارت اول....
دوس دارین ادامه بدم؟؟
۸.۱k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳