فیک:باند مافیا
فیک:باند مافیا
کوک کنارم نشسته بود
که یهو
احساس کردم گوشام سنگین شده
به خودم که اومدم دیدم
ته ته هدفون شو رو گوشام گذاشته بود
ته ته:ببین اهنگش قشنگه؟
ا. ت:.... اره خوبه، باحاله!
ته ته :اگه میخوای بگیرش(منحرف نباشیم😐)
ا. ت:نه... ممنون
لبخندی زدم
و سرمو برگردوندم و اروم چشمامو بستم
اوه... تهیونگ:به قول خودم ته ته... حس خاصی بهم میده... نه عشق و عاشقی نه... ولی احساس میکنم برادرمه... برادره نداشتم... حس امنیت بهم میداد جیسو و نامجون میگن ما شبیه خواهر برادرا میمونیم... باهم سرزنش میشیم باهم تنبیه میشیم(ادمین:اهم.ا.ت:خفه شو دارم زر میزنم. ادمین:باشه زر بزن) ولی.. فک نکنم هیچوقت باهم دیگه دعوا افتاده باشم
البته فقط تهیونگ نیس.. من همه ی اعضا رو دوس دارم... مخصوصا لیسا و جیسو رو... لیسا واقعا انگار خواهرمه... مهربونه قابل اعتماده و البته یکمم شیطونه... اما خب جیسو... بخاطر اتفاقی که تازه افتاد... ازش دلخورم(اه اه چقد لوس) برای همین زیاد طرفش نمیرم
بیخیال... با افکارم لبخندی رو لبام نشست.. چشمامو باز کردم. و به جونگکوک خیره شدم
اهه ای داد از دل عاشق
واقعا... دوسش داشتم به معنای واقعی کلمه میشه گفت عاشقم.... جونگکوک... اون بهترین فرد زندگیمه ... خیلی دوست دارم جونگکوکا
نگاهمو ازش گرفتم و چشمامو برای چند ثانیه بستم. که
یهو.. حس کردم کله ی کسی رو دوشمه
به طرف اون دوشم که سنگینی میکرد خیره شدم
اوهه یونگیه... پیشی خوابالو
عمیق غرق خواب بود
تصمیم گرفتم از افکارم بکشم بیرون(استغفرالله🙄🙄🙄)
ماشین جو سنگینی داشت
همه ساکت بودن
چند ساعت بعد وقتی رسیدن:
تک تک پیاده شدیم
رفتم با جنی صندوق عقب اسلحه هارو به تک تک اعضا دادیم
جنی:خب هوسوکا اینم مال تو... تموم شد.. ا. ت تو گرفتی؟
ا. ت:اره من گرفتم
در صندوق عقب رو بستم.و پیاده چند دیقه راه افتادیم که رسیدیم به یه دیوار تجری و پشت باغ
رزی:عجب احمقایی... خونشون دوربین نداره (نیشخند)
تهیونگ:ا.ت بیا
تهیونگ دستمو گرفت
طناب رو داد بهم
ا. ت:ته؟ یکم زیاده روی نمیکنی؟
تهیونگ:نه
دیگه هیچی نگفتم جیمین یه اهن پیدا کرد طنابو اونجا گره زدم
تهیونگ طنابو پرت کرد اونور
تهیونگ:خب کی میره؟
جونگکوک:منو ا. ت و یونگی و جنی
تهیونگ:باشه
جونگکوک اول رفت بعدم منو یونگی و اخرم جنی
تفنگمو در اوردم
یونگی :من میرم جلوتر
جنی:نه نرو احمق شاید تله باشه
ا. ت:بیاید پخش شیم
کوک:حواست یه خودت باشه و گردنم.و بوسید
راستش خجالت کشیدم ولی خب باید عادت کنم
ا. ت:باشه... توهم مراقب خودت باش
کوک:باشه
لبخندی کمرنگی زدم و سریع به سمت حیاط رفتم
یونگی سمت حیاط پشتی رفت
جنی هم سمت انباری
جونگکوکم تو حیاط بود
منم داشتم سعی میکردم برم تو عمارت شون
رفتم تو
عجیب بود... همه جا ساکت بود... خونه چل چراغ بود...
شکی به دلم راه افتاد ولی
با تمام جرعتم رفتم طبقه ی بالا
همینجوری تک تک اتاقارو میگشتم
ا. ت:لعنتی.چرا هیچ سگی تو این خونه نیس
تا اینکه...
رسیدم به یه اتاق
که تمامن نقشه هایی رو دیوار چسبیده بود
که همش و همش
در مورد من بود
ا. ت:این چه جهنمیه
؟ :جهنم؟ بنظرم... اینجا فقط برای تو جهنمه
با اون صدای اشنا خشکم زد
ا. ت:ل لیا؟
رومو سمتش برگردوندم
دستش چاقو بود
ا. ت:لعنتی... تو با من چه مشکلی داری؟
لیا:عا عا... بدون اجازه میای تو اتاقم... اینجوریهم باهام صحبت میکنی؟ باید ادبت کنم
با سرعت اومد سمتم
و منو به دیوار چسبوند
اون چاقو رو گذاشت زیر گردنم و.. صورتشو هر لحظه بهم نزدیک تر کرد
ا. ت:داری.. چه غلطی میکنی؟ گمشو اونور.
لیا:ا.ت.... بهت حق انتخاب میدم.. یا میای با من هیون ... یا میری با اون مثلا دوستات
ا. ت:من باندمو ول نمیکنم
لیا:واقعا؟
لیا:حیف شد... باید بیای پیشم... باهات کار دارم...
و منو کشون کشون برد تو ی اتاق که همش قرمز
بود
ا. ت:و... وسایل شکنجه؟
لیا:درسته.. قراره سر تا پات خونی شه هرزه کوچولو
ا. ت:خفه ش...
خواستم حرفمو کامل بگم که... وقتی منو هول داد محکم کوبیده شدم به زمین
ا. ت:اخخ
دیدم داره میره سمت یه جفت طناب و شلاق
ا ت:م... میخوای چیکار کنی؟
اومد سمتم.:کاری که لازمه...
و...
بای بای
خمارریییی
کوک کنارم نشسته بود
که یهو
احساس کردم گوشام سنگین شده
به خودم که اومدم دیدم
ته ته هدفون شو رو گوشام گذاشته بود
ته ته:ببین اهنگش قشنگه؟
ا. ت:.... اره خوبه، باحاله!
ته ته :اگه میخوای بگیرش(منحرف نباشیم😐)
ا. ت:نه... ممنون
لبخندی زدم
و سرمو برگردوندم و اروم چشمامو بستم
اوه... تهیونگ:به قول خودم ته ته... حس خاصی بهم میده... نه عشق و عاشقی نه... ولی احساس میکنم برادرمه... برادره نداشتم... حس امنیت بهم میداد جیسو و نامجون میگن ما شبیه خواهر برادرا میمونیم... باهم سرزنش میشیم باهم تنبیه میشیم(ادمین:اهم.ا.ت:خفه شو دارم زر میزنم. ادمین:باشه زر بزن) ولی.. فک نکنم هیچوقت باهم دیگه دعوا افتاده باشم
البته فقط تهیونگ نیس.. من همه ی اعضا رو دوس دارم... مخصوصا لیسا و جیسو رو... لیسا واقعا انگار خواهرمه... مهربونه قابل اعتماده و البته یکمم شیطونه... اما خب جیسو... بخاطر اتفاقی که تازه افتاد... ازش دلخورم(اه اه چقد لوس) برای همین زیاد طرفش نمیرم
بیخیال... با افکارم لبخندی رو لبام نشست.. چشمامو باز کردم. و به جونگکوک خیره شدم
اهه ای داد از دل عاشق
واقعا... دوسش داشتم به معنای واقعی کلمه میشه گفت عاشقم.... جونگکوک... اون بهترین فرد زندگیمه ... خیلی دوست دارم جونگکوکا
نگاهمو ازش گرفتم و چشمامو برای چند ثانیه بستم. که
یهو.. حس کردم کله ی کسی رو دوشمه
به طرف اون دوشم که سنگینی میکرد خیره شدم
اوهه یونگیه... پیشی خوابالو
عمیق غرق خواب بود
تصمیم گرفتم از افکارم بکشم بیرون(استغفرالله🙄🙄🙄)
ماشین جو سنگینی داشت
همه ساکت بودن
چند ساعت بعد وقتی رسیدن:
تک تک پیاده شدیم
رفتم با جنی صندوق عقب اسلحه هارو به تک تک اعضا دادیم
جنی:خب هوسوکا اینم مال تو... تموم شد.. ا. ت تو گرفتی؟
ا. ت:اره من گرفتم
در صندوق عقب رو بستم.و پیاده چند دیقه راه افتادیم که رسیدیم به یه دیوار تجری و پشت باغ
رزی:عجب احمقایی... خونشون دوربین نداره (نیشخند)
تهیونگ:ا.ت بیا
تهیونگ دستمو گرفت
طناب رو داد بهم
ا. ت:ته؟ یکم زیاده روی نمیکنی؟
تهیونگ:نه
دیگه هیچی نگفتم جیمین یه اهن پیدا کرد طنابو اونجا گره زدم
تهیونگ طنابو پرت کرد اونور
تهیونگ:خب کی میره؟
جونگکوک:منو ا. ت و یونگی و جنی
تهیونگ:باشه
جونگکوک اول رفت بعدم منو یونگی و اخرم جنی
تفنگمو در اوردم
یونگی :من میرم جلوتر
جنی:نه نرو احمق شاید تله باشه
ا. ت:بیاید پخش شیم
کوک:حواست یه خودت باشه و گردنم.و بوسید
راستش خجالت کشیدم ولی خب باید عادت کنم
ا. ت:باشه... توهم مراقب خودت باش
کوک:باشه
لبخندی کمرنگی زدم و سریع به سمت حیاط رفتم
یونگی سمت حیاط پشتی رفت
جنی هم سمت انباری
جونگکوکم تو حیاط بود
منم داشتم سعی میکردم برم تو عمارت شون
رفتم تو
عجیب بود... همه جا ساکت بود... خونه چل چراغ بود...
شکی به دلم راه افتاد ولی
با تمام جرعتم رفتم طبقه ی بالا
همینجوری تک تک اتاقارو میگشتم
ا. ت:لعنتی.چرا هیچ سگی تو این خونه نیس
تا اینکه...
رسیدم به یه اتاق
که تمامن نقشه هایی رو دیوار چسبیده بود
که همش و همش
در مورد من بود
ا. ت:این چه جهنمیه
؟ :جهنم؟ بنظرم... اینجا فقط برای تو جهنمه
با اون صدای اشنا خشکم زد
ا. ت:ل لیا؟
رومو سمتش برگردوندم
دستش چاقو بود
ا. ت:لعنتی... تو با من چه مشکلی داری؟
لیا:عا عا... بدون اجازه میای تو اتاقم... اینجوریهم باهام صحبت میکنی؟ باید ادبت کنم
با سرعت اومد سمتم
و منو به دیوار چسبوند
اون چاقو رو گذاشت زیر گردنم و.. صورتشو هر لحظه بهم نزدیک تر کرد
ا. ت:داری.. چه غلطی میکنی؟ گمشو اونور.
لیا:ا.ت.... بهت حق انتخاب میدم.. یا میای با من هیون ... یا میری با اون مثلا دوستات
ا. ت:من باندمو ول نمیکنم
لیا:واقعا؟
لیا:حیف شد... باید بیای پیشم... باهات کار دارم...
و منو کشون کشون برد تو ی اتاق که همش قرمز
بود
ا. ت:و... وسایل شکنجه؟
لیا:درسته.. قراره سر تا پات خونی شه هرزه کوچولو
ا. ت:خفه ش...
خواستم حرفمو کامل بگم که... وقتی منو هول داد محکم کوبیده شدم به زمین
ا. ت:اخخ
دیدم داره میره سمت یه جفت طناب و شلاق
ا ت:م... میخوای چیکار کنی؟
اومد سمتم.:کاری که لازمه...
و...
بای بای
خمارریییی
۳.۴k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳