فیک:باند مافیا
فیک:باند مافیا
نمیتونستم ادامه بدم
که یهو...
اوج لذتی تمام بدنمو فرا گرفت
خیلی لذت بخش بود
ا. ت:اههه.... ددی.... خیلی خوبههه اهه
کوک:معلومه که خوبه
ا. ت:اهه تند تر...
ا. ت:اههههه هوفف ایییی
کوک ویو
از ناله هاش فهمیدم.
داره ارضا میشه...
لعنتی من هنوز ارضا نشدم
.. اهههه..
4 ساعت بعد:
تو این چهار ساعت فک کنم راند 6 بودیم
ا. ت ارضا میشد ولی من هنوز ارضا نشده بودم
ا. ت تازه ارضا شد ولی من نشدم
کوک:اههه بیب بیا برا ددی ساک بزن
ا. ت:کو... ددی.... من.. ا.. ازین کار بدم میاد
کوک:میخوای تا یکسال راه نری؟ (عصبی)
ا. ت:گوه خوردم
کوک:پس بیا
رو تخت نشستم و به ا. ت گفتم ساک بزنه
کوک:اهه دندونت بهش نخوره
ا. ت:...
کوک:فهمیدی؟(عصبی)
ا. ت:.. ب... بله
دیگه هیچی نگفتم ا. تم دی*کمو کرد تو دهنش
و ساک زد
5 دیقه بعد
کم کم داشتم به اوج میرسیدم
کوک:اهههههههه... س... سریعتر چاگیاا... اهههههه(بم)
کوک:اهههه اممم
که یهو
ارضا شدم سریع دی*کمو از دهنش در اوردم
و رو گردنش خالی کردم
کوک:اههه چاگی خیلی خوب بودی
ا. ت ویو
خیلی درد داشتم دلم درد میکرد.. همه جام درد میکرد
کوک به تاج تخت تکیه داده بود
رفتم رو پاش نشستم.و خودمو به سینش تکیه دادم و دستمو رو سیکس پک اش گذاشتم
ا. ت:ددی دلم درد میگیره
کوک:اهه چاگی
دستشو و دورم حلقه کردو
و سرمو بوس کرد
و با یکی دیگه از دستاش
نوازشم کرد
خیلی خسته بودم
کم کم داشت خوابم میبرد
و چشمام داشت بسته میشد
ا. ت:.. کوک.... من... خواب دارم
کوک:بخواب چاگیا.... بخواب
و با اطمینان چشمامو بستم
ویو فردا صبح
چشمامو باز کردم
دیدم روم پتوعه
و کوک پیشم نیس
ا. ت:ک... کوک.... ک.... کجایی(بغض)
که یهو
از در حموم اومد بیرون
کوک:بیب همینجام.. نترس
ا. ت:اهه باش
چشمامو بستم و باز کردم
و به روبه روم خیره شدم
کوک اومد کنارم نشسته و منو گذاشت رو پاهاش و منو تو بغلش گرفت
کوک:بیبیم ناراحته؟
ا. ت:نه
کوک:ولی ناراحته
ا. ت:نه... ناراحت نیستم
لبخند فیکی زدم
و لپش و بوسیدم
راستش... اره
من ناراحت بودم
چون خیلی دلم درد میکرد
به کوک هیچی نگفتم
خواستم خودمو طبیعی جلوه بدم
که
دلم تیر کشید
ا. ت:اایییی
کوک:چیشد...
سرمو پایین اوردم...
که منو به سمت خودش برگردوند
کوک:بیبی چیشده؟
ا. ت:هیچی... چیزی... ن.. نیس
کوک:من که میدونم یچیزی هست ... ببینم دلت درد میکنه؟
ا. ت:ن... نه.... د.. دلم.. درد.. ن.. نمیکنه... حالم... خو.. به
کوک:ا.ت..... به من دروغ نگو(جدی)
ا. ت:اره... دلم درد میکنه
کوک:چرا بهم نگفتی؟
ا. ت:اخه...
سرم.و از خجالت انداختم پایین
کوک:اهه ولش کن
منو به خودش تکیه داد و دلمو ماساژ داد
کوک:بیب؟
ا. ت:بله
کوک:به لیسا و جیسو بگو اصلحه ها و لباسا و چیزای دیگه رو اماده کنن باید بریم پیش اون دوتا(لیا و هیون)... تهیونگ ردشونو زد.... توی عمارت زندگی میکنن
باید بریم اونجا
ا. ت:باشه
خواستم پاشم که دوباره منو انداخت تو بغلش
کوک:اول یه بوس بده
لبشو بوس کردم و گذاشت برم
منو کوک لباسامونو پوشیدیم و رفتیم پایین صبانه خوردیم
ا. ت:راستی لیسا و جیسو... وسایلو جمع کنید اسلحه هارم باید بزاریم تو ساک
نامجون:چرا؟
ا. ت:تهیونگ لیا و هیون رو پیدا کرد توی عمارت زندگی میکنن باید بریم اونجا
نامجون:اها
چن ساعت بعد
اماده شده بودیم
سوار ون شدیم و راه افتادیم
کوک پیش من نشسته بود
که یهو...
بای بای
نمیتونستم ادامه بدم
که یهو...
اوج لذتی تمام بدنمو فرا گرفت
خیلی لذت بخش بود
ا. ت:اههه.... ددی.... خیلی خوبههه اهه
کوک:معلومه که خوبه
ا. ت:اهه تند تر...
ا. ت:اههههه هوفف ایییی
کوک ویو
از ناله هاش فهمیدم.
داره ارضا میشه...
لعنتی من هنوز ارضا نشدم
.. اهههه..
4 ساعت بعد:
تو این چهار ساعت فک کنم راند 6 بودیم
ا. ت ارضا میشد ولی من هنوز ارضا نشده بودم
ا. ت تازه ارضا شد ولی من نشدم
کوک:اههه بیب بیا برا ددی ساک بزن
ا. ت:کو... ددی.... من.. ا.. ازین کار بدم میاد
کوک:میخوای تا یکسال راه نری؟ (عصبی)
ا. ت:گوه خوردم
کوک:پس بیا
رو تخت نشستم و به ا. ت گفتم ساک بزنه
کوک:اهه دندونت بهش نخوره
ا. ت:...
کوک:فهمیدی؟(عصبی)
ا. ت:.. ب... بله
دیگه هیچی نگفتم ا. تم دی*کمو کرد تو دهنش
و ساک زد
5 دیقه بعد
کم کم داشتم به اوج میرسیدم
کوک:اهههههههه... س... سریعتر چاگیاا... اهههههه(بم)
کوک:اهههه اممم
که یهو
ارضا شدم سریع دی*کمو از دهنش در اوردم
و رو گردنش خالی کردم
کوک:اههه چاگی خیلی خوب بودی
ا. ت ویو
خیلی درد داشتم دلم درد میکرد.. همه جام درد میکرد
کوک به تاج تخت تکیه داده بود
رفتم رو پاش نشستم.و خودمو به سینش تکیه دادم و دستمو رو سیکس پک اش گذاشتم
ا. ت:ددی دلم درد میگیره
کوک:اهه چاگی
دستشو و دورم حلقه کردو
و سرمو بوس کرد
و با یکی دیگه از دستاش
نوازشم کرد
خیلی خسته بودم
کم کم داشت خوابم میبرد
و چشمام داشت بسته میشد
ا. ت:.. کوک.... من... خواب دارم
کوک:بخواب چاگیا.... بخواب
و با اطمینان چشمامو بستم
ویو فردا صبح
چشمامو باز کردم
دیدم روم پتوعه
و کوک پیشم نیس
ا. ت:ک... کوک.... ک.... کجایی(بغض)
که یهو
از در حموم اومد بیرون
کوک:بیب همینجام.. نترس
ا. ت:اهه باش
چشمامو بستم و باز کردم
و به روبه روم خیره شدم
کوک اومد کنارم نشسته و منو گذاشت رو پاهاش و منو تو بغلش گرفت
کوک:بیبیم ناراحته؟
ا. ت:نه
کوک:ولی ناراحته
ا. ت:نه... ناراحت نیستم
لبخند فیکی زدم
و لپش و بوسیدم
راستش... اره
من ناراحت بودم
چون خیلی دلم درد میکرد
به کوک هیچی نگفتم
خواستم خودمو طبیعی جلوه بدم
که
دلم تیر کشید
ا. ت:اایییی
کوک:چیشد...
سرمو پایین اوردم...
که منو به سمت خودش برگردوند
کوک:بیبی چیشده؟
ا. ت:هیچی... چیزی... ن.. نیس
کوک:من که میدونم یچیزی هست ... ببینم دلت درد میکنه؟
ا. ت:ن... نه.... د.. دلم.. درد.. ن.. نمیکنه... حالم... خو.. به
کوک:ا.ت..... به من دروغ نگو(جدی)
ا. ت:اره... دلم درد میکنه
کوک:چرا بهم نگفتی؟
ا. ت:اخه...
سرم.و از خجالت انداختم پایین
کوک:اهه ولش کن
منو به خودش تکیه داد و دلمو ماساژ داد
کوک:بیب؟
ا. ت:بله
کوک:به لیسا و جیسو بگو اصلحه ها و لباسا و چیزای دیگه رو اماده کنن باید بریم پیش اون دوتا(لیا و هیون)... تهیونگ ردشونو زد.... توی عمارت زندگی میکنن
باید بریم اونجا
ا. ت:باشه
خواستم پاشم که دوباره منو انداخت تو بغلش
کوک:اول یه بوس بده
لبشو بوس کردم و گذاشت برم
منو کوک لباسامونو پوشیدیم و رفتیم پایین صبانه خوردیم
ا. ت:راستی لیسا و جیسو... وسایلو جمع کنید اسلحه هارم باید بزاریم تو ساک
نامجون:چرا؟
ا. ت:تهیونگ لیا و هیون رو پیدا کرد توی عمارت زندگی میکنن باید بریم اونجا
نامجون:اها
چن ساعت بعد
اماده شده بودیم
سوار ون شدیم و راه افتادیم
کوک پیش من نشسته بود
که یهو...
بای بای
۳.۳k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳