فیک کوک،پارت ۱۹
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۱۹
دم در خونه پیادش کردم که مامانمو پشت در دیدم...
چقدر دلم براش تنگ شده
ههرین: مطمئنی میخوای بیای تو؟
نگاهی بهش کردم
_برای دیدن مامانمم باید از بابای تو اجازه بگیرم...
ههرین: هوممم باشه چرا عصبانی میشی من فقط میخوام شر درست نشه
پوزخندی زدمو رفتم سمت مامانم...
_سلام مامان...تو این سرما چرا بیرون وایسادی
مامانکوک: سلام پسرم...تو که اصلا به من سر نمیزنی و نمیبینمت مجبورم بیام دم در شاید وقتی اومدی پیش ههرین یه دقیقه بتونم ببینمت...
لبخندی زدم
_ ببخشید مامان ، مگه اون هیولا میزاره منو تو پیش هم باشیم...
???: فکر نمیکنم ههرین باتو همنظر باشه...مگه نه*خنده ی مسخره*
صدای رومخش مثل پتک تو سرم کوبیده شد...
با خشم برگشتم سمتش
_منظورت چیه...تو هیولا بودنت شک داری...
???: ههرین جان بابا...تو نمیخوای چیزی به داداشت بگی*مسخره*
ههرین:بابا بس کن*ترسیده*
_ههرین رو باخودت یکی نکن...تو فقط پدر فیزیکیش هستی وگرنه اون اصلا مثل تو نیست...
ناپدریکوک: تو چطور میتونی با ناپدریت اینطور حرف بزنی...
نگاه خستمو دادم به مامانم
_مامان...ازدواج تو با اون این بلا رو سرمون آورد
مامانم سرشو انداخت پایین
ناپدریکوک: اوووم بی انصافی نکن کوک،منو و مامانتو و ههرین بدون تو زندگی خوبی داریم...
خواستم جوابشو بدم که ههرین نذاشت...
ههرین: لطفا جونگ کوک از اینجا برو...بزار این بحث تموم شه...
نمیخواستم کم بیارم اما نگاهم که به نگاه ملتمسانه مامانم افتاد حرفی نزدم...
_نمیزارم حتی یه وون از ثروت بابامو با خودت به گور ببری*پوزخند*
و بعد رفتم...
__
*چند هفته بعد*
دستمو گذاشتم رو پیشونیم
_اه خدایا خسته شدم
الان نزدیک چندین ساعت بود که مشغول بررسی پرونده های شرکت بودم...
جرعهای از قهوهمو بلعیدم...
که تلفنم زنگ خورد...
ههرین: سلام داداشی*سرد و غمگین*
_سلام نونا،چیشده،چرا ناراحتی؟
ههرین: امشب ساعت ۸ بابام یه مهمونی خونوادگی گرفته و گفته تو هم حتما باید باشی
_یا ههرینا میدونی که نمیام
ههرین: آخه گفته حتما بیای
_هه،از کی تا حالا نظر اون هیولا برام مهم شده...*خنده مسخره*
ههرین: انگار میخواد مسئله ی مهمی رو مطرح کنه بخاطر من و مامانت بیا لطفا داداشییی
_هی ههرین تو داری از علاقم به خودت سواستفاده میکنیااا*خنده*
تلفنو قطع کردم
نفس عمیقی کشیدم
باز این هیولا برام چه نقشهای داره...
رو تخت ولو شدم
نگاهی به ساعت انداختم حدودا دوساعت وقت داشتم پس تصمیم گرفتم بخوابم...
ساعتمو انداختم و سوار ماشین شدم
از خونه ی من تا خونه ی اونا راهی نبود ، زود رسیدم...
ههرین: خوش اومدی داداش*خوشحال*
با دیدنش لبخندی زدم
_سلام عزیزم
منو تا پذیرایی همراهی کرد...
که دیدم همه دور هم نشستن...مامانم و ناپدری و تمام اقوامشون
با دیدنم بلند شد
ناپدریکوک: به به سلام پسرم خوش اومدی هوانگ جونگ کوک
از قصد فامیلی خودش رو گذاشت روی من...
پوزخندی زدم ، الان میخواست صمیمیت ایجاد کنه...
_ وقتی که پدرم مرد و توی مفت خور با مامانم ازدواج کردی تا ثروت پدرمو بالا بکشی ، حتی اون موقع من هنوز به خفت و خواری نرسیده بودم که توی الدنگ بخوای فامیلی خودتو بزاری رو من..،.
جا خورد
انتظار نداشت توی جمع بخوام ضایعش کنم اما برای من مهم نبود ،
#فیککوک
#پارت۱۹
دم در خونه پیادش کردم که مامانمو پشت در دیدم...
چقدر دلم براش تنگ شده
ههرین: مطمئنی میخوای بیای تو؟
نگاهی بهش کردم
_برای دیدن مامانمم باید از بابای تو اجازه بگیرم...
ههرین: هوممم باشه چرا عصبانی میشی من فقط میخوام شر درست نشه
پوزخندی زدمو رفتم سمت مامانم...
_سلام مامان...تو این سرما چرا بیرون وایسادی
مامانکوک: سلام پسرم...تو که اصلا به من سر نمیزنی و نمیبینمت مجبورم بیام دم در شاید وقتی اومدی پیش ههرین یه دقیقه بتونم ببینمت...
لبخندی زدم
_ ببخشید مامان ، مگه اون هیولا میزاره منو تو پیش هم باشیم...
???: فکر نمیکنم ههرین باتو همنظر باشه...مگه نه*خنده ی مسخره*
صدای رومخش مثل پتک تو سرم کوبیده شد...
با خشم برگشتم سمتش
_منظورت چیه...تو هیولا بودنت شک داری...
???: ههرین جان بابا...تو نمیخوای چیزی به داداشت بگی*مسخره*
ههرین:بابا بس کن*ترسیده*
_ههرین رو باخودت یکی نکن...تو فقط پدر فیزیکیش هستی وگرنه اون اصلا مثل تو نیست...
ناپدریکوک: تو چطور میتونی با ناپدریت اینطور حرف بزنی...
نگاه خستمو دادم به مامانم
_مامان...ازدواج تو با اون این بلا رو سرمون آورد
مامانم سرشو انداخت پایین
ناپدریکوک: اوووم بی انصافی نکن کوک،منو و مامانتو و ههرین بدون تو زندگی خوبی داریم...
خواستم جوابشو بدم که ههرین نذاشت...
ههرین: لطفا جونگ کوک از اینجا برو...بزار این بحث تموم شه...
نمیخواستم کم بیارم اما نگاهم که به نگاه ملتمسانه مامانم افتاد حرفی نزدم...
_نمیزارم حتی یه وون از ثروت بابامو با خودت به گور ببری*پوزخند*
و بعد رفتم...
__
*چند هفته بعد*
دستمو گذاشتم رو پیشونیم
_اه خدایا خسته شدم
الان نزدیک چندین ساعت بود که مشغول بررسی پرونده های شرکت بودم...
جرعهای از قهوهمو بلعیدم...
که تلفنم زنگ خورد...
ههرین: سلام داداشی*سرد و غمگین*
_سلام نونا،چیشده،چرا ناراحتی؟
ههرین: امشب ساعت ۸ بابام یه مهمونی خونوادگی گرفته و گفته تو هم حتما باید باشی
_یا ههرینا میدونی که نمیام
ههرین: آخه گفته حتما بیای
_هه،از کی تا حالا نظر اون هیولا برام مهم شده...*خنده مسخره*
ههرین: انگار میخواد مسئله ی مهمی رو مطرح کنه بخاطر من و مامانت بیا لطفا داداشییی
_هی ههرین تو داری از علاقم به خودت سواستفاده میکنیااا*خنده*
تلفنو قطع کردم
نفس عمیقی کشیدم
باز این هیولا برام چه نقشهای داره...
رو تخت ولو شدم
نگاهی به ساعت انداختم حدودا دوساعت وقت داشتم پس تصمیم گرفتم بخوابم...
ساعتمو انداختم و سوار ماشین شدم
از خونه ی من تا خونه ی اونا راهی نبود ، زود رسیدم...
ههرین: خوش اومدی داداش*خوشحال*
با دیدنش لبخندی زدم
_سلام عزیزم
منو تا پذیرایی همراهی کرد...
که دیدم همه دور هم نشستن...مامانم و ناپدری و تمام اقوامشون
با دیدنم بلند شد
ناپدریکوک: به به سلام پسرم خوش اومدی هوانگ جونگ کوک
از قصد فامیلی خودش رو گذاشت روی من...
پوزخندی زدم ، الان میخواست صمیمیت ایجاد کنه...
_ وقتی که پدرم مرد و توی مفت خور با مامانم ازدواج کردی تا ثروت پدرمو بالا بکشی ، حتی اون موقع من هنوز به خفت و خواری نرسیده بودم که توی الدنگ بخوای فامیلی خودتو بزاری رو من..،.
جا خورد
انتظار نداشت توی جمع بخوام ضایعش کنم اما برای من مهم نبود ،
۲.۰k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.