روی سبزه ها نشسته بودم..و با چشمای بسته با خودم حرف میزدم
روی سبزه ها نشسته بودم..و با چشمای بسته با خودم حرف میزدم..
دردم را به هیچکس نگفتم و تو سنی که همه خوشحال بودن و شاداب، من عین فلک زده ها بودم..
عین یه بچه نوزادی بودم که فقط گریه میکرد ولی هیج حرفی نمیتونست بزنه...
اما یه چیز رو فهمیدم...
اینکه درد انسانو قوی تر میکنه...بزرگت میکنه..
درون هر انسان داستانی هست...
دردم را به هیچکس نگفتم و تو سنی که همه خوشحال بودن و شاداب، من عین فلک زده ها بودم..
عین یه بچه نوزادی بودم که فقط گریه میکرد ولی هیج حرفی نمیتونست بزنه...
اما یه چیز رو فهمیدم...
اینکه درد انسانو قوی تر میکنه...بزرگت میکنه..
درون هر انسان داستانی هست...
۹۷۵
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.