رمان :بچه های من
رمان :بچه های من
سلام من ات هستم عضو هشتم بی تی اس یک سال از جونگ کوک بزرگترم و دوتا بچه دارم یه دختر و یه پسر وقتی نه سالم بود پسر عموی عوضیم بهم تجاوز کرد و من حامله شدم پدرم وقتی این موضوع رو فهمید از دست پسر عموم شکایت کرد و انداختش زندان و منو فرستاد کره و بهم گفتن بچه هارو سقط کنم اما این کارو نکردم به دروغ بهشون گفتم که بچه ها رو سقط کردم توی همه ی این مدت منو سپرده بودن به خالم اما چند سالی میشه رفته آمریکا
یه دختر به اسم ریحانا و یه پسر به اسم دنی دارم که هردوشون ۱۷سالشونه و یه خونه براشون گرفتم و هر هفته میرم بهشون سر میزنم هیچ کس به جز خالم راجب بچه ها نمیدونن حتی به پسرا هم هیچی نگفتم
چشمامو باز کردم که با قیافه ی تهیونگ رو به رو شدم دوست پسر جذابم
ات:صبح بخیر
تهیونگ:صبح بخیر عشقم
ات:از کی تا حالا بیداری؟
تهیونگ :نیم ساعتی میشه
ات:گشنمه بریم صبحونه بخوریم ؟
تهیونگ:بریم
لباسامو عوض کردمو با تهیونگ رفتیم پایین
تهیونگ و ات: سلام صبح بخیر
همه:صبح بخیر
ات:شماها صبحونه خوردین؟
جیهوپ:آره برای شماها گذاشتیم
ات: عه مرسی
صبحونمون رو خوردیم که گوشیم زنگ خورد به صفحه ی گوشیم نگاه کرده بودم که نوشته بود دنی سریع رفتم تو اتاق و درو بستم
ات:الو
دنی:الو سلام مامان خوبی
ات:مرسی عزیزم تو خوبی چیزی شده؟
دنی:مامان میتونی زود خودتو برسونی اینجا
ات:براچی چیزی شده
دنی:ریحانا از دیشب که رفته بیرون هنوز نیومده
ات:چی چرا زودتر بهم نگفتی ؟(نگران)
دنی: گفتم شاید بیاد اما نیومد
ات:باشه حالا میام اونجا
سریع لباسامو پوشیدم راه افتادم این دختره بلاخره یه کاری دست خودش و من میده با تمام سرعتم راه افتادم که بعد یه ربع رسیدم تا از ماشین پیاده شدم گوشیم زنگ خورد
ات:الو
تهیونگ:ات کجا رفتی یهو ؟
ات:د.دوستم حالش بد شده آوردمش بیمارستان
تهیونگ:آهان اوکی ما داریم میریم کمپانی
ات:باشه منم اگه زود کارم تموم شد میام
تهیونگ:باشه
سریع رفتم داخل که با قیافه ی نگران دنی مواجه شدم
دنی:سلام مامان
ات:سلام هنوز نیومده ؟
دنی:نه
ات:به دوستاش زنگ زدی ؟
دنی:به یکی از دوستاش که خیلی باهاش صمیمی یه زنگ زدم اما جواب نداد
ات:بیا بریم دم خونه دوستش
سلام من ات هستم عضو هشتم بی تی اس یک سال از جونگ کوک بزرگترم و دوتا بچه دارم یه دختر و یه پسر وقتی نه سالم بود پسر عموی عوضیم بهم تجاوز کرد و من حامله شدم پدرم وقتی این موضوع رو فهمید از دست پسر عموم شکایت کرد و انداختش زندان و منو فرستاد کره و بهم گفتن بچه هارو سقط کنم اما این کارو نکردم به دروغ بهشون گفتم که بچه ها رو سقط کردم توی همه ی این مدت منو سپرده بودن به خالم اما چند سالی میشه رفته آمریکا
یه دختر به اسم ریحانا و یه پسر به اسم دنی دارم که هردوشون ۱۷سالشونه و یه خونه براشون گرفتم و هر هفته میرم بهشون سر میزنم هیچ کس به جز خالم راجب بچه ها نمیدونن حتی به پسرا هم هیچی نگفتم
چشمامو باز کردم که با قیافه ی تهیونگ رو به رو شدم دوست پسر جذابم
ات:صبح بخیر
تهیونگ:صبح بخیر عشقم
ات:از کی تا حالا بیداری؟
تهیونگ :نیم ساعتی میشه
ات:گشنمه بریم صبحونه بخوریم ؟
تهیونگ:بریم
لباسامو عوض کردمو با تهیونگ رفتیم پایین
تهیونگ و ات: سلام صبح بخیر
همه:صبح بخیر
ات:شماها صبحونه خوردین؟
جیهوپ:آره برای شماها گذاشتیم
ات: عه مرسی
صبحونمون رو خوردیم که گوشیم زنگ خورد به صفحه ی گوشیم نگاه کرده بودم که نوشته بود دنی سریع رفتم تو اتاق و درو بستم
ات:الو
دنی:الو سلام مامان خوبی
ات:مرسی عزیزم تو خوبی چیزی شده؟
دنی:مامان میتونی زود خودتو برسونی اینجا
ات:براچی چیزی شده
دنی:ریحانا از دیشب که رفته بیرون هنوز نیومده
ات:چی چرا زودتر بهم نگفتی ؟(نگران)
دنی: گفتم شاید بیاد اما نیومد
ات:باشه حالا میام اونجا
سریع لباسامو پوشیدم راه افتادم این دختره بلاخره یه کاری دست خودش و من میده با تمام سرعتم راه افتادم که بعد یه ربع رسیدم تا از ماشین پیاده شدم گوشیم زنگ خورد
ات:الو
تهیونگ:ات کجا رفتی یهو ؟
ات:د.دوستم حالش بد شده آوردمش بیمارستان
تهیونگ:آهان اوکی ما داریم میریم کمپانی
ات:باشه منم اگه زود کارم تموم شد میام
تهیونگ:باشه
سریع رفتم داخل که با قیافه ی نگران دنی مواجه شدم
دنی:سلام مامان
ات:سلام هنوز نیومده ؟
دنی:نه
ات:به دوستاش زنگ زدی ؟
دنی:به یکی از دوستاش که خیلی باهاش صمیمی یه زنگ زدم اما جواب نداد
ات:بیا بریم دم خونه دوستش
۷.۱k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.