از همه گریختم٬ گرٔ چه میانِ مَردمم
نآمہ خودڪشی سآل ۱۹۷۰: بہ سمت پُل میروم ،، اَگر در مسیر یک نَفر بہ من لبخند بزند نخواهم پرید . . .
کاش بدانی دوست داشتنت ، خورشید نیست که لحظه ای بیاید و لحظه ای برود ؛ ماه نیست که یک شب باشد و یک شب نباشد ؛ ستاره نیست که شبی پر شور باشد و شبی کم فروغ ؛ باران نیست که گاه شدت گیرد و گاه نم نم ببارد . . مثل نفس می ماند ، همیشه با من است .
★ ستاره ی من اول روزی که توی کلاس دیدمت ، به این فکر کردم که چطور میتونی انقدر خوشگل باشی ؟ چطور میتونی انقدر ناز و ظریف باشی ؟ چطوری موهات ، انگشتات و چشات میتونن انقدر خوب باشن ؟ چجوری میتونی درکنار زیبایی هات انقدر مهربون و دوست داشتنی باشی ؟ برای اولین باری که دیدمت تنها دلخوشیم دیدن تو بود و من فقط میتونستم از دور تماشات کنم ... بعد از چند هفته ، شدی زندگیم حقیقتا باورش سخته که تو این سه سال چقدرِ چقدر باهم خاطره ساختیم و چقدر خوش گذروندیم ، هروقت به لبخندت نگاه میکنم ناخداگاه لبخند میزنم و هروقت میبینم با بقیه بیشتر از من صمیمی ای حس میکنم یه چیزی از درونم خالی شده و پَکَر میشم ، نمیدونم دلیلشون چیه ولی میدونم توی این سه سال ، من با یه فرشته آشنا شدم ، خوشحالم که باهات اشنا شدم ، انقدری که نمیتونم با کلمات بیانش کنم ، چندین سال پیش ، خدا تورو آفرید و تو به دنیا اومدی ، با اومدنت باعث تغییرات بزرگ و کوچیکی شدی و من از ته دل خوشحالم که فرشته ی مثل تو پا به این دنیا گذاشته و باعث لبخند الان منی بهترین من با تمام بند بند وجودم میپرستمت ))
نمیدونم . . انگار خیلی وقته از خودم دور افتادم ، خیلی وقته خودمو نمیشناسم ، نمیدونم چرا زندگی میکنم یا هدفم چیه ، فقط میدونم نفس میکشم و راه میرم ، بودنم کاملا بیهودست و به درد هیچکسی نمیخوره ، حتی نمیدونم چیشد که این بلا سرم اومد ، چیشد که از همه حتی خودم متنفر شدم ، چیشد که شدم یه انسان پوچ و بیفایده ، جواب این سوال رو هیچوقت نفهمیدم!
ظـاهـرش مـانند د꯭ری꯭ـای꯭ـي خـروشـان خـشـمگـیـن اسـت امـا درونـش پـر از ا꯭را꯭م꯭ـش꯭ و گـرمـي سـت درحـدی که قـابـلیـت ذ꯭و꯭ب شـدن دارمـ.
کاش بدانی دوست داشتنت ، خورشید نیست که لحظه ای بیاید و لحظه ای برود ؛ ماه نیست که یک شب باشد و یک شب نباشد ؛ ستاره نیست که شبی پر شور باشد و شبی کم فروغ ؛ باران نیست که گاه شدت گیرد و گاه نم نم ببارد . . مثل نفس می ماند ، همیشه با من است .
★ ستاره ی من اول روزی که توی کلاس دیدمت ، به این فکر کردم که چطور میتونی انقدر خوشگل باشی ؟ چطور میتونی انقدر ناز و ظریف باشی ؟ چطوری موهات ، انگشتات و چشات میتونن انقدر خوب باشن ؟ چجوری میتونی درکنار زیبایی هات انقدر مهربون و دوست داشتنی باشی ؟ برای اولین باری که دیدمت تنها دلخوشیم دیدن تو بود و من فقط میتونستم از دور تماشات کنم ... بعد از چند هفته ، شدی زندگیم حقیقتا باورش سخته که تو این سه سال چقدرِ چقدر باهم خاطره ساختیم و چقدر خوش گذروندیم ، هروقت به لبخندت نگاه میکنم ناخداگاه لبخند میزنم و هروقت میبینم با بقیه بیشتر از من صمیمی ای حس میکنم یه چیزی از درونم خالی شده و پَکَر میشم ، نمیدونم دلیلشون چیه ولی میدونم توی این سه سال ، من با یه فرشته آشنا شدم ، خوشحالم که باهات اشنا شدم ، انقدری که نمیتونم با کلمات بیانش کنم ، چندین سال پیش ، خدا تورو آفرید و تو به دنیا اومدی ، با اومدنت باعث تغییرات بزرگ و کوچیکی شدی و من از ته دل خوشحالم که فرشته ی مثل تو پا به این دنیا گذاشته و باعث لبخند الان منی بهترین من با تمام بند بند وجودم میپرستمت ))
نمیدونم . . انگار خیلی وقته از خودم دور افتادم ، خیلی وقته خودمو نمیشناسم ، نمیدونم چرا زندگی میکنم یا هدفم چیه ، فقط میدونم نفس میکشم و راه میرم ، بودنم کاملا بیهودست و به درد هیچکسی نمیخوره ، حتی نمیدونم چیشد که این بلا سرم اومد ، چیشد که از همه حتی خودم متنفر شدم ، چیشد که شدم یه انسان پوچ و بیفایده ، جواب این سوال رو هیچوقت نفهمیدم!
ظـاهـرش مـانند د꯭ری꯭ـای꯭ـي خـروشـان خـشـمگـیـن اسـت امـا درونـش پـر از ا꯭را꯭م꯭ـش꯭ و گـرمـي سـت درحـدی که قـابـلیـت ذ꯭و꯭ب شـدن دارمـ.
۲.۱k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.