𝒻𝒶𝓁ℯ;🌞²²
𝒻𝒶𝓁ℯ;🌞²²
“جیا”
این متفاوت ترین رفتاری بود که ازش
دیدم..فکرش و نمیکردم بخواد اینجوری
به تهیونگ حرف بزنه…واقعا براش متاسفم.
برام مهم نیست ولی اولین نفری بود
که بعد این رفتار تونست راحت از کنارش
رد بشه..اونم با لیزا.اون لیزا ی عوضی
چه شانسی داشت.یک دختر احمق
همیشه هوای رو داره…
من نباید بزارم اینطوری بمونه…
راستی امشب قرار بود جونگکوک بیاد.
اوممم…اون صمیمی ترین دوست تهیونگه.
اگر برای این دوتا برنامه بچینم…هم جونگکوک
دیگه دوست تهیونگ نیست میتونم تو چنگم
بگیرمش..و هم اون میا گورش رو گم میکنه.
این عالیه..باید یکاری انجام بدم.
“میا”
خودم نمیدونم چرا اینجوری گفتم ولی
راحت شدم..امشب مهمنون دارن.
باید اماده بشم..تصمیم گرفتم با لیزا ست
کنم.
۲ساعت بعد:
من و لیزا آماده شدیم و تو اتاقم منتظر
بودیم.حس میکردم خیلی پکر شده..
میا:لیزا..خوبی
لیزا:عا اره…ممنون
میا:تشکر برای چی؟
لیزا:هیچی…شاید برای اینکه دلیل موندن من
تو این خونه ای
میا:لیزا…اگر اینجوری باشه منم باید ازت
ممنون باشم..تو بهترین دوستمی…حتی از جونگکوک بهتر..
لیزا:اون پسر خوشتیپه؟
میا:اره
لیزا:که اینطور…مگه چی شده؟
میا:میدونی اون خیلی باهام سرده
لیزا:شاید نمیخواد باهات دوست باشه
میا:منم همین فکر رو کردم ولی وقتی که
دیگه بهش زنگ نزدم هی زنگ میزد و میگفت
چرا اینجوری شدی
لیزا:حتمااز جای دیگه نارحت بوده
میا:حتما…لیزا از دست تهیونگ ناراحت نیستی؟
لیزا:راجب اون..بعدا با خودش کار دارم
یعنی یکجورایی تلافی میکنم
میا:تو میتونی انتقام بگیری از هرکس میخوای؟
لیزا:دقیقا(درحالی یکی از ابروهاش رو
میداد بالا گفت)
میا:میدونی تو دختر قوی هستی..تنهایی
قوی هستی…ولی من ضعیفم…تو میتونی
با تهیونگ مقابله کنی…ولی من تهیونگ وسیله
ی مقاومت منه…یعنی اون برام مثل
یک صلاح میمونه..
لیزا:چشماش بود که من و یاد شجاعت انداخت
میا:ها..؟
لیزا:اوممم نمیدونم ولی دلیلش اینه.
میا:شاید چون بعضی ها با چشماشون حرف میزنن
لیزا:این چیزی بود که نیاز داشتم
*وسط حرف هاشون بودن..یک مزاحم به اسم
میسا در اتاق و زد*
میسا:هوییی هر.زه ها گمشین پایین اومد
لیزا:برو تا جرت ندادم اینجا
میسا:ایش بدبخت
با یک چشم غره در و بست و رفت
میا:بیا بریم پایین
لیزا:اوکی بریم
باهم دیگه داشتن از پله های چوبی
عمارت مستر کیم پایین میومدن..
ناگهان میا نگاهش به جونگکوک افتاد..
از بالا ی پله ها با صدای بلندی گفت
“جونگکوک”
حتی دخترا بخاطر تهیونگ اون رو جونگکوک
صدا نمیکردن..ولی میا انگار ترسو ترین شجاع بود.
جونگکوک:اوه دختر…چطوری؟
میا تمام پله ها رو به سمتش دویید
تهیونگ:شما ها هم دیگه رو میشناسین؟
جونگکوک:اوه اره تهیونگ..اون دوستمه
تهیونگ:اوه..پس مثل این که میا بعضی چیزا رو
بهمون نمیگه..مگه نه؟
میا کمی دست پاچه شد و مظطرب گفت
میا:اهه..خب
“وقتی باهاش وقت نمیگذرونی همینه دیگه”
فرشته ی نجاتش بود لیزا..
تو رو خدا وقتی میخواین بخونین یک لایک کوچولو کنین..یک لایک کوچولوو
“جیا”
این متفاوت ترین رفتاری بود که ازش
دیدم..فکرش و نمیکردم بخواد اینجوری
به تهیونگ حرف بزنه…واقعا براش متاسفم.
برام مهم نیست ولی اولین نفری بود
که بعد این رفتار تونست راحت از کنارش
رد بشه..اونم با لیزا.اون لیزا ی عوضی
چه شانسی داشت.یک دختر احمق
همیشه هوای رو داره…
من نباید بزارم اینطوری بمونه…
راستی امشب قرار بود جونگکوک بیاد.
اوممم…اون صمیمی ترین دوست تهیونگه.
اگر برای این دوتا برنامه بچینم…هم جونگکوک
دیگه دوست تهیونگ نیست میتونم تو چنگم
بگیرمش..و هم اون میا گورش رو گم میکنه.
این عالیه..باید یکاری انجام بدم.
“میا”
خودم نمیدونم چرا اینجوری گفتم ولی
راحت شدم..امشب مهمنون دارن.
باید اماده بشم..تصمیم گرفتم با لیزا ست
کنم.
۲ساعت بعد:
من و لیزا آماده شدیم و تو اتاقم منتظر
بودیم.حس میکردم خیلی پکر شده..
میا:لیزا..خوبی
لیزا:عا اره…ممنون
میا:تشکر برای چی؟
لیزا:هیچی…شاید برای اینکه دلیل موندن من
تو این خونه ای
میا:لیزا…اگر اینجوری باشه منم باید ازت
ممنون باشم..تو بهترین دوستمی…حتی از جونگکوک بهتر..
لیزا:اون پسر خوشتیپه؟
میا:اره
لیزا:که اینطور…مگه چی شده؟
میا:میدونی اون خیلی باهام سرده
لیزا:شاید نمیخواد باهات دوست باشه
میا:منم همین فکر رو کردم ولی وقتی که
دیگه بهش زنگ نزدم هی زنگ میزد و میگفت
چرا اینجوری شدی
لیزا:حتمااز جای دیگه نارحت بوده
میا:حتما…لیزا از دست تهیونگ ناراحت نیستی؟
لیزا:راجب اون..بعدا با خودش کار دارم
یعنی یکجورایی تلافی میکنم
میا:تو میتونی انتقام بگیری از هرکس میخوای؟
لیزا:دقیقا(درحالی یکی از ابروهاش رو
میداد بالا گفت)
میا:میدونی تو دختر قوی هستی..تنهایی
قوی هستی…ولی من ضعیفم…تو میتونی
با تهیونگ مقابله کنی…ولی من تهیونگ وسیله
ی مقاومت منه…یعنی اون برام مثل
یک صلاح میمونه..
لیزا:چشماش بود که من و یاد شجاعت انداخت
میا:ها..؟
لیزا:اوممم نمیدونم ولی دلیلش اینه.
میا:شاید چون بعضی ها با چشماشون حرف میزنن
لیزا:این چیزی بود که نیاز داشتم
*وسط حرف هاشون بودن..یک مزاحم به اسم
میسا در اتاق و زد*
میسا:هوییی هر.زه ها گمشین پایین اومد
لیزا:برو تا جرت ندادم اینجا
میسا:ایش بدبخت
با یک چشم غره در و بست و رفت
میا:بیا بریم پایین
لیزا:اوکی بریم
باهم دیگه داشتن از پله های چوبی
عمارت مستر کیم پایین میومدن..
ناگهان میا نگاهش به جونگکوک افتاد..
از بالا ی پله ها با صدای بلندی گفت
“جونگکوک”
حتی دخترا بخاطر تهیونگ اون رو جونگکوک
صدا نمیکردن..ولی میا انگار ترسو ترین شجاع بود.
جونگکوک:اوه دختر…چطوری؟
میا تمام پله ها رو به سمتش دویید
تهیونگ:شما ها هم دیگه رو میشناسین؟
جونگکوک:اوه اره تهیونگ..اون دوستمه
تهیونگ:اوه..پس مثل این که میا بعضی چیزا رو
بهمون نمیگه..مگه نه؟
میا کمی دست پاچه شد و مظطرب گفت
میا:اهه..خب
“وقتی باهاش وقت نمیگذرونی همینه دیگه”
فرشته ی نجاتش بود لیزا..
تو رو خدا وقتی میخواین بخونین یک لایک کوچولو کنین..یک لایک کوچولوو
۳.۳k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.